رمان شخص سوم پارت ۳
#ماری
یادت اومد که به سونگ وو قول داده بودی که ببینیش...
ماری«اوووو...من متاسفم ولی به یه نفر قول دادم ببینمش...باید برم...
و با عجله رفتی
کوک که کنجکاو شده بود بدونه تو با کی قرار داری دنبالت اومد...
رفتی و هر جور شده با هزار تا زنگ زدن رسیدی به میز سونگ وو...حسابی مست بود! با کلافگی رفتی و نشستی پیشش...یه مرد هم کنارش بود!...
#ذهن_ماری
«این کیه؟...نکنه مزاحمه؟...نه...شاید یکی از اشناهاشه!›
خواستی یه لیوان برداری که سونگ وو دستت رو گرفت و شروع با چرتو پرت گفتن کرد..
سونگ وو «چیکار میکنیییییی...اون دوست پسرمهههه...»
ماری« چی میگی سونگ وو...بشین سر جات الان میوفتی..»
سونگ وو «من بیوفتم!؟...هه...من از کوه دارم بالا میرم... میتونی از دوست پسرم کمک بخوای!...ولی..
یهو افتاد و بیهوش شد!»
ماری« هووووف...خدایا»
خواستی زیر بازوشو بگیری تا بلندش کنی که همون پسری که کنارتون بود گفت!
شی هیون« نه...من میارمش!»
ماری«عاام...ولی شما کی هستین؟»
شی هیون«خب...من...راستش...خببببب..»
ا.ت«باشه ...فهمیدم دوست پسرشی...حالا پاشو بگیرش...»
شی هیون«اوه..بله بله!»
ماری«راستی!...اسمت چیه؟»
شی هیون«من شی هیون هستم!»
ماری«آها...حالا میتونی بری!..من یه کاری دارم بعدا میام...منتظرم نباش!»
بله ای گفت و رفت!...رفتی سمت سرویس بهداشتی ها... توی روشویی دستات رو شستی و برگشتی...چون در سرویس بهداشتی های زن و مردا رو به روی هم بود چشمت به مردی خورد که داشت بالا میآورد...احتمالا خیلی نوشیده بود!
بی خیال رفتی ولی به دست همون مرد اسیر شدی!...مچ دستتو خیلی سفت گرفته بود!...
« با...من..بیا»
ماری«اه....ولم کن...دستتو بکش...»
ولی خیلی قوی تر از چیزی که فکر میکردی بود!..
دیگه انقد تلاش کرده بودی که گریت گرفته بود!
ماری« و...هق..ولم کننننننن»
دیدی که فایده ای نداره شدوع کردی به جیغ زدن و کمک خواستن..
ماری« کمککککک...کمککککککککک...یکی کمکم کنههههههه»
دقیق بعد جیغو داد هات جلوی دهنت رو گرفت و دیگه چیزی رو نفهمیدی...
...
چشماتو که باز کردی توی اتاق بودی!..از امکاناتش معلوم بود اتاق خونه نیست... به اتاق VRP میخورد!...بلند شدی که صدای همون مرد توی گوشت پیچید!
« خیلی خوشبختم...تا حالا زیر خوابی مثل تو نداشتم»
(زیر خواب: به ادمایی میگن که به زور بهشون تجاوز میشه و شبا ازشون برای رابطه استفاده میکنن)
از ترس به عقب رفتی تا جایی که به تاج تخت رسیدی!
ماری«ل...لطفا...تروخداا...ولم...کن!»
« اگه خوب بودی شاید نگهت داشتم»
اومد سمتت...روت خیمه زد...نزدیک صورتت شد و میخواست ببوستت که از طرف یکی پرت شد روی زمین...نگاهتو به سمت اون شخص بردی!...باورت نمیشد...جئون جونگ کوک...اومده بود نجاتت بده...
با ترس رفتی و پشتش قایم شدی و پیراهنش رو چنگ شدی...آروم گفتی..
ماری«خ...خواهش...میکنم...کمکم...کن...»
کوک« نترس...برو و نگران هیچ چیز نباش...»
ماری« آخه چطور...اونوقت تو چ...»
حرفت رو قطع کرد
کوک«فقط بهم گوش کن...»
از جدی بودنش ترسیدی..
آروم آروم رفتی و وقتی به در نزدیک شدی با سرعت فرار کردی...یکم اون ور تر وایسادی و به صدای کتک خوردن و کتک زدنشون گوش میکردی...
یادت اومد که به سونگ وو قول داده بودی که ببینیش...
ماری«اوووو...من متاسفم ولی به یه نفر قول دادم ببینمش...باید برم...
و با عجله رفتی
کوک که کنجکاو شده بود بدونه تو با کی قرار داری دنبالت اومد...
رفتی و هر جور شده با هزار تا زنگ زدن رسیدی به میز سونگ وو...حسابی مست بود! با کلافگی رفتی و نشستی پیشش...یه مرد هم کنارش بود!...
#ذهن_ماری
«این کیه؟...نکنه مزاحمه؟...نه...شاید یکی از اشناهاشه!›
خواستی یه لیوان برداری که سونگ وو دستت رو گرفت و شروع با چرتو پرت گفتن کرد..
سونگ وو «چیکار میکنیییییی...اون دوست پسرمهههه...»
ماری« چی میگی سونگ وو...بشین سر جات الان میوفتی..»
سونگ وو «من بیوفتم!؟...هه...من از کوه دارم بالا میرم... میتونی از دوست پسرم کمک بخوای!...ولی..
یهو افتاد و بیهوش شد!»
ماری« هووووف...خدایا»
خواستی زیر بازوشو بگیری تا بلندش کنی که همون پسری که کنارتون بود گفت!
شی هیون« نه...من میارمش!»
ماری«عاام...ولی شما کی هستین؟»
شی هیون«خب...من...راستش...خببببب..»
ا.ت«باشه ...فهمیدم دوست پسرشی...حالا پاشو بگیرش...»
شی هیون«اوه..بله بله!»
ماری«راستی!...اسمت چیه؟»
شی هیون«من شی هیون هستم!»
ماری«آها...حالا میتونی بری!..من یه کاری دارم بعدا میام...منتظرم نباش!»
بله ای گفت و رفت!...رفتی سمت سرویس بهداشتی ها... توی روشویی دستات رو شستی و برگشتی...چون در سرویس بهداشتی های زن و مردا رو به روی هم بود چشمت به مردی خورد که داشت بالا میآورد...احتمالا خیلی نوشیده بود!
بی خیال رفتی ولی به دست همون مرد اسیر شدی!...مچ دستتو خیلی سفت گرفته بود!...
« با...من..بیا»
ماری«اه....ولم کن...دستتو بکش...»
ولی خیلی قوی تر از چیزی که فکر میکردی بود!..
دیگه انقد تلاش کرده بودی که گریت گرفته بود!
ماری« و...هق..ولم کننننننن»
دیدی که فایده ای نداره شدوع کردی به جیغ زدن و کمک خواستن..
ماری« کمککککک...کمککککککککک...یکی کمکم کنههههههه»
دقیق بعد جیغو داد هات جلوی دهنت رو گرفت و دیگه چیزی رو نفهمیدی...
...
چشماتو که باز کردی توی اتاق بودی!..از امکاناتش معلوم بود اتاق خونه نیست... به اتاق VRP میخورد!...بلند شدی که صدای همون مرد توی گوشت پیچید!
« خیلی خوشبختم...تا حالا زیر خوابی مثل تو نداشتم»
(زیر خواب: به ادمایی میگن که به زور بهشون تجاوز میشه و شبا ازشون برای رابطه استفاده میکنن)
از ترس به عقب رفتی تا جایی که به تاج تخت رسیدی!
ماری«ل...لطفا...تروخداا...ولم...کن!»
« اگه خوب بودی شاید نگهت داشتم»
اومد سمتت...روت خیمه زد...نزدیک صورتت شد و میخواست ببوستت که از طرف یکی پرت شد روی زمین...نگاهتو به سمت اون شخص بردی!...باورت نمیشد...جئون جونگ کوک...اومده بود نجاتت بده...
با ترس رفتی و پشتش قایم شدی و پیراهنش رو چنگ شدی...آروم گفتی..
ماری«خ...خواهش...میکنم...کمکم...کن...»
کوک« نترس...برو و نگران هیچ چیز نباش...»
ماری« آخه چطور...اونوقت تو چ...»
حرفت رو قطع کرد
کوک«فقط بهم گوش کن...»
از جدی بودنش ترسیدی..
آروم آروم رفتی و وقتی به در نزدیک شدی با سرعت فرار کردی...یکم اون ور تر وایسادی و به صدای کتک خوردن و کتک زدنشون گوش میکردی...
۱۶.۴k
۱۳ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.