ویو جنا
𝗥𝗲𝘃𝗲𝗻𝗴𝗲 𝗼𝗿 𝗹𝗼𝘃𝗲?
𝗖𝗵𝗮𝗽𝘁𝗲𝗿:۱
𝗣𝗮𝗿𝘁:۳۴
[ویو جنا]
جنا: خو دیگه بر گردیمم که گشنمه..
کوک: باشه..
خیلی سری رانندگی میکرد که الیا از خواب بیدار شد.
و حتی تعادل نداشت که خودش و نگه داره.
جنا: هعی ،یکم اروم برو...
وقتی سرعت کم شد.
الیا:کجاییم؟
جنا: تو راه که من و بزارید بعددبرید خونتون.
جونگکوک سرش و سرم چرخوند و سری به جلو نگاه کرد.
کوک: چی چیو بری خونت!؟
جنا: پس چیگار کنم؟!
کوک: خونه من...
جنا: خونه تو دوتا اتاق بیشتر ندارهه..
الیا: جنا تو از کجا میدونی دوتا داره!؟
این بچه چرا انقدر باهوشه!؟؟؟
جنا:امم...حدس زدم..
دیگه گیر نداد.
کوک: اون یکی از خونه هام بود ...ولی خونه اصلیم نیست که،میریم اونجا..
جنا: چرا باید بیام؟؟
کوک: مگه فردا قرار نیست زن من شی!؟
الیا جیغ کشیدد.
الیا: دروغ نگوو..واقعااااا!؟؟؟
یکم متعحب به الیا نگاه کردم.
بچه از دست رفت.
جنا: بیا جلو بشین دختر انقدر جیغ نزن.
از بین صندلی ها پرید بقلم،که پاش رو رونم کشیده شد و باعث شد بد جور بسوزه..
دستم و رو پام گزاشتم فشارش دادم تا از دردش کم شه.
جونگکوک یه دفعه مودش عوض شد و قاطی کرد.
کوک: الیا نکن،چرا میپری روش..
الیا یکم ناراحت شد و ساکت نشست.
جنا: بچش وزنی نداره که دعواش نکن الکیی.
مرتیکه بی رحمم.
چرا یه دفعه اینطوری حرف زد باهاش.
سعی کردم الیا رو به حرف بگیرم که بیشتر ناراحت و خجالت زده نشه.
جنا: میدونستی فقط بخواطر تو این کار و میکنم!؟
الیا: واقعا!؟
جنا: اره دیگه،انگار دیگه نمیتونم بدون تو زندگی کنم.
الیا: پس پیش من میخوابب شبا!؟
با شیطنت گفتم:
_ پس پیش کی بخوابم وقتی تو هستیی فسقلی..
یکم به جونگکوک نگا کرد.
الیا: تو با دایی عروسی کنی..میشه زن اون دیگه،پس باید پیش اون بخوابی.
جنا: گفتم که من بخواطر تو این کار و میکنم.و حتی ام عروسی درکار نیست..پیش تو میخوابمم عزیزم.
جونگکوک: اره چه غلطا.
طعنه امیز این و گفت که سرم و سمتش برگدوندم ولی داشت رانندگیش و میکرد.
الیا: پس وقتی رفتیم خونه میخوام اتاقم و نشونت بدم.کل خونه رو...
چرا وقتی میبینم الیا حرف میزنه دلم میخواد به تک تک کلماتش گوش کنم و بهشون عمل کنم مهم نیست می باشه.
جنا: باشه..
جونگکوک جلویه دروازه بزرگی وایساد و درش و باز کرد.
و ماشین و برد داخل .
با دیدن اون خونه کفم برید.
انقدر که خفن بزرگ بود.
از ماشین بیرون امدم
که سرما انقدر زیاد بود که احساس میکردم کل پاهام بی حس شده.
کوک: برید داخل الان یخ میزنید.
الیا دستم و گرفت و دنبال خودش کشید
از چند تا پله بالا رفتیم و الیا زنگ در و فشار داد.
که یه دختر جوون در و باز کرد.
𝗖𝗵𝗮𝗽𝘁𝗲𝗿:۱
𝗣𝗮𝗿𝘁:۳۴
[ویو جنا]
جنا: خو دیگه بر گردیمم که گشنمه..
کوک: باشه..
خیلی سری رانندگی میکرد که الیا از خواب بیدار شد.
و حتی تعادل نداشت که خودش و نگه داره.
جنا: هعی ،یکم اروم برو...
وقتی سرعت کم شد.
الیا:کجاییم؟
جنا: تو راه که من و بزارید بعددبرید خونتون.
جونگکوک سرش و سرم چرخوند و سری به جلو نگاه کرد.
کوک: چی چیو بری خونت!؟
جنا: پس چیگار کنم؟!
کوک: خونه من...
جنا: خونه تو دوتا اتاق بیشتر ندارهه..
الیا: جنا تو از کجا میدونی دوتا داره!؟
این بچه چرا انقدر باهوشه!؟؟؟
جنا:امم...حدس زدم..
دیگه گیر نداد.
کوک: اون یکی از خونه هام بود ...ولی خونه اصلیم نیست که،میریم اونجا..
جنا: چرا باید بیام؟؟
کوک: مگه فردا قرار نیست زن من شی!؟
الیا جیغ کشیدد.
الیا: دروغ نگوو..واقعااااا!؟؟؟
یکم متعحب به الیا نگاه کردم.
بچه از دست رفت.
جنا: بیا جلو بشین دختر انقدر جیغ نزن.
از بین صندلی ها پرید بقلم،که پاش رو رونم کشیده شد و باعث شد بد جور بسوزه..
دستم و رو پام گزاشتم فشارش دادم تا از دردش کم شه.
جونگکوک یه دفعه مودش عوض شد و قاطی کرد.
کوک: الیا نکن،چرا میپری روش..
الیا یکم ناراحت شد و ساکت نشست.
جنا: بچش وزنی نداره که دعواش نکن الکیی.
مرتیکه بی رحمم.
چرا یه دفعه اینطوری حرف زد باهاش.
سعی کردم الیا رو به حرف بگیرم که بیشتر ناراحت و خجالت زده نشه.
جنا: میدونستی فقط بخواطر تو این کار و میکنم!؟
الیا: واقعا!؟
جنا: اره دیگه،انگار دیگه نمیتونم بدون تو زندگی کنم.
الیا: پس پیش من میخوابب شبا!؟
با شیطنت گفتم:
_ پس پیش کی بخوابم وقتی تو هستیی فسقلی..
یکم به جونگکوک نگا کرد.
الیا: تو با دایی عروسی کنی..میشه زن اون دیگه،پس باید پیش اون بخوابی.
جنا: گفتم که من بخواطر تو این کار و میکنم.و حتی ام عروسی درکار نیست..پیش تو میخوابمم عزیزم.
جونگکوک: اره چه غلطا.
طعنه امیز این و گفت که سرم و سمتش برگدوندم ولی داشت رانندگیش و میکرد.
الیا: پس وقتی رفتیم خونه میخوام اتاقم و نشونت بدم.کل خونه رو...
چرا وقتی میبینم الیا حرف میزنه دلم میخواد به تک تک کلماتش گوش کنم و بهشون عمل کنم مهم نیست می باشه.
جنا: باشه..
جونگکوک جلویه دروازه بزرگی وایساد و درش و باز کرد.
و ماشین و برد داخل .
با دیدن اون خونه کفم برید.
انقدر که خفن بزرگ بود.
از ماشین بیرون امدم
که سرما انقدر زیاد بود که احساس میکردم کل پاهام بی حس شده.
کوک: برید داخل الان یخ میزنید.
الیا دستم و گرفت و دنبال خودش کشید
از چند تا پله بالا رفتیم و الیا زنگ در و فشار داد.
که یه دختر جوون در و باز کرد.
- ۴۰.۳k
- ۲۸ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط