پارت صبح از خواب بیدار شدم
پارت 121 : صبح از خواب بیدار شدم .
هوا ابری بود .
یک لباس سفید استین بلند دکمه دار گشاد پوشیدم با یک شلوار .
لباسمو تو شلوارم دادم .
رفتیم تالار . هیچی نخوردم .
یاد خبری که دیشب تو اینستا خوندم افتادم .
چرا باید رگشو بزنه ... همش تقصیر منه اگه اینطوری نمیکردم شاید هیچ وقت اینطوری نمیشد . چیکارش کردم حالا چیکار کنم .
نمیتونستم تو تالار بشینم و تیکه تیکه نابود شم .
بلند شدم و رفتم لب دریا .
خیلی تا جنگل راه بود ولی رفتم .
هوا داشت دوباره سرد میشد و مه ها داشتن وارد جنگل میشدن .
نفسی عمیق کشیدم . رفتم تو جنگل و درخت هارو نگا کردم .
راه همو عوض نکردم و ادامه دادم .
( جیمین )
نگران نایکا بودم .
خیلی وقته نیومده . سعی کردم اروم باشم .
نمیتونم باید برم .
بلند شدم و رفتم بیرون .
رفتم تو جنگل . . .
همینجوری داشتم راه میرفتم که صدای سگ ها اومد . بعد یک دقیقه صدای جیغی اومد که میگفت : کککمممککک نگهبان کککممکک گم شوددم .
نایکا ): ):
بدو بدو رفتم دنبال صدا .
پیداش کردم .
خواستم برم ولی اگه دوست نداشته باشه بهش دست بزنم چی .....
اون پشتش بهم بود
هر لحظه صدای سگ ها نزدیک تر میشد .
نگرانش بودم .... اون تنهاست .
مجبورم . !!!
ماسک سیاهمو زدم و رفتم .
از پشت با دست راستم امپولو پشت گردنش زدم وقتی که بیهوش شد روی شونه چپم انداختمش و سریع از جنگل خارج شدم .
چقدر سبک شده .
اتاقشو میدونستم . رفتم تو اتاقش با کارتش .
روی تخت گذاشتمش و رفتم تالار .
فکر نکنم متوجه شده باشه
( خودم )
چشمامو باز کردم .
سرم درد داشت .
رفتم تالار . پیش انیکا نشستم و گفتم : انیکا .... من تو جنگل بودم که بیهوش شدم .... یعنی کی بوده منو بیهوش کرده انیکا : خب . . . . امکان داره هر کی بوده مراقبت بوده من : تو این وضعیت مراقبم باشه .... چی میگی انیکا : نمیدونم شاید کسی کع دوستش داری اینکارو کرده .
یک لحظه به جیمین نگا کردم .
داشت منو با نگرانی که نمیتونست کنترلش کنه نگام میکرد .
با دست راستش یک تیکه کوچیک دستمال کاغدی رو گرفته بود و باهاش ور میرفت .
اون نگرانه ...
ولی چرا ؟؟؟؟؟؟؟ کی با من اینکارو کرده کی منو بیهوش کرده و روی تختم گذاشته اصلا چطور بهم دست زده .
شب شده بود رفتم لب دریا قدم بزنم .
موهام باز بود و باد میزد .
پا برهنه بودم دوباره (:
داشتم راه میرفتم که ........که جانگکوک رو دیدم .
دماغش و چشماش قرمز بود و اشک میریخت ...
دستشو نگا کردم .
دست چپش باند پیچی شده بود .
با خودت چیکار کردی ؟؟؟؟!،
وایستاده بودیم .
راه رفت و از کنارم رفت . نتونستم تحمل کنم . برگشتم و نگاش کردم و گفتم : جانگ کوک من اشتباه کردم ....
برگشت و نگام کرد . با چشمای سرخش بهم فهموند که حرف های ساده تو میتونه دل خیلی هارو بشکنه .
ناراحت بودم خیلی زیاد .
هوا ابری بود .
یک لباس سفید استین بلند دکمه دار گشاد پوشیدم با یک شلوار .
لباسمو تو شلوارم دادم .
رفتیم تالار . هیچی نخوردم .
یاد خبری که دیشب تو اینستا خوندم افتادم .
چرا باید رگشو بزنه ... همش تقصیر منه اگه اینطوری نمیکردم شاید هیچ وقت اینطوری نمیشد . چیکارش کردم حالا چیکار کنم .
نمیتونستم تو تالار بشینم و تیکه تیکه نابود شم .
بلند شدم و رفتم لب دریا .
خیلی تا جنگل راه بود ولی رفتم .
هوا داشت دوباره سرد میشد و مه ها داشتن وارد جنگل میشدن .
نفسی عمیق کشیدم . رفتم تو جنگل و درخت هارو نگا کردم .
راه همو عوض نکردم و ادامه دادم .
( جیمین )
نگران نایکا بودم .
خیلی وقته نیومده . سعی کردم اروم باشم .
نمیتونم باید برم .
بلند شدم و رفتم بیرون .
رفتم تو جنگل . . .
همینجوری داشتم راه میرفتم که صدای سگ ها اومد . بعد یک دقیقه صدای جیغی اومد که میگفت : کککمممککک نگهبان کککممکک گم شوددم .
نایکا ): ):
بدو بدو رفتم دنبال صدا .
پیداش کردم .
خواستم برم ولی اگه دوست نداشته باشه بهش دست بزنم چی .....
اون پشتش بهم بود
هر لحظه صدای سگ ها نزدیک تر میشد .
نگرانش بودم .... اون تنهاست .
مجبورم . !!!
ماسک سیاهمو زدم و رفتم .
از پشت با دست راستم امپولو پشت گردنش زدم وقتی که بیهوش شد روی شونه چپم انداختمش و سریع از جنگل خارج شدم .
چقدر سبک شده .
اتاقشو میدونستم . رفتم تو اتاقش با کارتش .
روی تخت گذاشتمش و رفتم تالار .
فکر نکنم متوجه شده باشه
( خودم )
چشمامو باز کردم .
سرم درد داشت .
رفتم تالار . پیش انیکا نشستم و گفتم : انیکا .... من تو جنگل بودم که بیهوش شدم .... یعنی کی بوده منو بیهوش کرده انیکا : خب . . . . امکان داره هر کی بوده مراقبت بوده من : تو این وضعیت مراقبم باشه .... چی میگی انیکا : نمیدونم شاید کسی کع دوستش داری اینکارو کرده .
یک لحظه به جیمین نگا کردم .
داشت منو با نگرانی که نمیتونست کنترلش کنه نگام میکرد .
با دست راستش یک تیکه کوچیک دستمال کاغدی رو گرفته بود و باهاش ور میرفت .
اون نگرانه ...
ولی چرا ؟؟؟؟؟؟؟ کی با من اینکارو کرده کی منو بیهوش کرده و روی تختم گذاشته اصلا چطور بهم دست زده .
شب شده بود رفتم لب دریا قدم بزنم .
موهام باز بود و باد میزد .
پا برهنه بودم دوباره (:
داشتم راه میرفتم که ........که جانگکوک رو دیدم .
دماغش و چشماش قرمز بود و اشک میریخت ...
دستشو نگا کردم .
دست چپش باند پیچی شده بود .
با خودت چیکار کردی ؟؟؟؟!،
وایستاده بودیم .
راه رفت و از کنارم رفت . نتونستم تحمل کنم . برگشتم و نگاش کردم و گفتم : جانگ کوک من اشتباه کردم ....
برگشت و نگام کرد . با چشمای سرخش بهم فهموند که حرف های ساده تو میتونه دل خیلی هارو بشکنه .
ناراحت بودم خیلی زیاد .
- ۵۵.۶k
- ۲۴ مهر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط