رمان یادت باشد ۸۲
#رمان_یادت_باشد #پارت_هشتاد_و_دو
زمان خیلی دیر میگذشت و من صبر از کف داده بودم.هرباز تماس میگرفتم میپرسیدم نرسیدی حمید؟
میگفت نه بابا هنوز نصف راه مونده.
اینطور جاها دوست داشتم به آدم های عاشق قالی سلیمان بدهم تا این همه انتظار نکشیم.
یک سری کار عقب افتاده داشتم که باید تا قبل از رسیدن حمید انجام میدادم.
8صبح با عجله از خانه بیردن زدم.آنقدر عجله کردم که حلقه ازدواج فراموش شد.بار آخر که تماس گرفت نزدیک قزوین بود.سبزه میدان قرار گذاشتیم همدیگر را که دیدیم فقط توانستیم فقط توانستیم دست همدیگر را بگیریم و روی صندلی بنشینیم.دوست داشتم یک دل سیر حمید را ببینم.تا دست من را گرفت متوجه نبود حلقه شد.
پرسید:یعنی این مدت که من نبودم حلقه نمینداختی؟
حساب کتاب همه چیز را داشت میخواست من را همه جوره برای خودش بداند حتی به اندازه مالکیتی که بودن این حلقه در انگشت من برای حمید میساخت.
با هزار ترفند متوجهش کردم که بخاطر ذوق و شوق دیدنش عجله کردم و عمدی نبوده است.
دلم برای همه چیز تنگ شده بود برای پیاده راه رفتن هایمان،برای بستنی خوردن هایمان،برای شوخی های حمید.
دوست داشتم این چند روزی که وسط دوره مرخصی گرفته بود و نا قزوین آمده بود لحظه ای از هم جدا نباشیم.
عمه با حمید تماس گرفت و گفت:ناهار تدارک دیده و منتظر ماست.ناهار را که خوردیم حمید چمدانش را باز کرد کلی سوغاتی برایمان آورده بود،برای من هم چند دست لباس خریده بود.
لباس هارا داخل چمدان مرتب تا کرده بود وسط هرکدام گل گذاشته بود و بهشان عطر زده بود.
عمه تا این همه خوش سلیقگی حمید را دید به شوخی گفت...
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
زمان خیلی دیر میگذشت و من صبر از کف داده بودم.هرباز تماس میگرفتم میپرسیدم نرسیدی حمید؟
میگفت نه بابا هنوز نصف راه مونده.
اینطور جاها دوست داشتم به آدم های عاشق قالی سلیمان بدهم تا این همه انتظار نکشیم.
یک سری کار عقب افتاده داشتم که باید تا قبل از رسیدن حمید انجام میدادم.
8صبح با عجله از خانه بیردن زدم.آنقدر عجله کردم که حلقه ازدواج فراموش شد.بار آخر که تماس گرفت نزدیک قزوین بود.سبزه میدان قرار گذاشتیم همدیگر را که دیدیم فقط توانستیم فقط توانستیم دست همدیگر را بگیریم و روی صندلی بنشینیم.دوست داشتم یک دل سیر حمید را ببینم.تا دست من را گرفت متوجه نبود حلقه شد.
پرسید:یعنی این مدت که من نبودم حلقه نمینداختی؟
حساب کتاب همه چیز را داشت میخواست من را همه جوره برای خودش بداند حتی به اندازه مالکیتی که بودن این حلقه در انگشت من برای حمید میساخت.
با هزار ترفند متوجهش کردم که بخاطر ذوق و شوق دیدنش عجله کردم و عمدی نبوده است.
دلم برای همه چیز تنگ شده بود برای پیاده راه رفتن هایمان،برای بستنی خوردن هایمان،برای شوخی های حمید.
دوست داشتم این چند روزی که وسط دوره مرخصی گرفته بود و نا قزوین آمده بود لحظه ای از هم جدا نباشیم.
عمه با حمید تماس گرفت و گفت:ناهار تدارک دیده و منتظر ماست.ناهار را که خوردیم حمید چمدانش را باز کرد کلی سوغاتی برایمان آورده بود،برای من هم چند دست لباس خریده بود.
لباس هارا داخل چمدان مرتب تا کرده بود وسط هرکدام گل گذاشته بود و بهشان عطر زده بود.
عمه تا این همه خوش سلیقگی حمید را دید به شوخی گفت...
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
۳.۴k
۲۴ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.