رمان یادت باشد ۸۳

#رمان_یادت_باشد #پارت_هشتاد_و_سه
《باورم نمیشه که تو همون حمیدی باشی که دوره مجردی از خرید و این جور کار ها فراری بودی. آخه حمید! دختر باید لباساشو خودش بیاره خونه بخت، تو که همه چی خریدی!》تا عمه این را گفت همه زدیم زیر خنده. مشخص بود کلی وقت گذاشته و تمام ساعت هایی که کلاس نداشته دنبال این بوده که ببیند چطور می تواند من را خوشحال کند.
با اینکه هوا به شدت گرم بود، ولی تمام یک هفته ای که حمیدقزوین بود را باهم گذراندیم. جاهای مختلف قرار می گذاشتیم. حتی وسط گرمای ظهر که همه دنبال خنکی کولر و سایه اتاق های خلوت هستند، ما دنبال این بودیم که تمام لحظات را کنار هم باشیم.
برخلاف روزهایی که دوره بود، این یک هفته خیلی زود تمام شد. باید برای ادامه دوره به مشهد می رفت. جدایی بار دوم خیلی سخت تر بود. سعی کردم موقع خداحافظی پیش خود حمید ناراحتی نکنم، چون می دانستم شغل حمیداز این ماموریت ها و دوره ها زیاد دارد. اگر می خواستم برای هر خداحافظی آه و ناله سر دهم روی اراده حمید اثر منفی می گذاشت.
چون سری قبل غذای توراهی اذیتش کرده بود، موقع رفتن برایش ساندویچ خانگی درست کردم. حمید را که راه انداختم، همان جا داخل حیاط کنار باغچه کلی گریه کردم. پیش خودم گفتم‌‌‌‌‌:《ما شانس نداریم. اوایل نامزدیمون که افتاد توی پاییز و زمستون، به خاطر کوتاهی روزهاو هوای سرد نمی توانستیم زیاد کنار هم باشیم. حالا هم که روزها بلند و هوا خوب شده حمید کنارم نیست و دوره داره.》
روزهایی که نبود خیلی سخت گذشت. در ذهن خودم خیال بافی می کردم. می گفتم اگر حمید الان بود با هم می رفتیم 《چهلستون》.
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
دیدگاه ها (۱)

رمان یادت باشد ۸۴

رمان یادت باشد ۸۵

رمان یادت باشد ۸۲

رمان یادت باشد ۸۱

فیک کوک دختر کوچولوی من پارت ۳۱

𝐌𝐲 𝐛𝐫𝐨𝐭𝐡𝐞𝐫'𝐬 𝐟𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝_𝐏𝐚𝐫𝐭³ دسستم رو گذاشتم روی دستش که مث چی...

وقتی عضو هشتم بی تی اسی و اون عاشقته درخواستی☆p.4ظهر شده بود...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط