ناجی پارت ۴٩
#ناجی #پارت_۴٩
احسان تو ماشین گفت
^چ ستی زدیمااا
+اره دستت درد نکنه
^خواهش میکنم سرور
+احسان...
^جونم؟!
+واقعا چطور شد ک مسیر زندگی من عوض شد بعد از یکسال دوری تو از خونه بزنم بیرون بابات بشه ناجی من منو بیاره خونتون هیچ وقت پامو تو اتاقت نزارم داداشت بیاد نفهمم بعد تورو ببینم وااای اون شبی ک تو قرار بود تو بیای چقدرگریه کردم دوریت خیلی سخت بود
بغضم گرفت و اشکی روی صورتم غلتید و گفتم
+اگ سعید بیاد و باز دورمون کنه چی
^فرینا اولا گریه نکن ک نری با ماشین تو درخت
خندیدم و گفتم
+عادتته بود وسط گریه هام بخندونی منو خوب شد ک یادت نرفته
^مگه میشه یادم بره فرینا ی چیزی میخوام بهت بگم ک یادت باشه حرفمو من اگ از اسمون سنگ بباره ازت دور نمیشم خیالت تخت
رسیدیم خونه
پیاده شدم و هر طبقه کیک و میبردم تو بر میگشتم و دوباره ی طبقه دیگ اخریش هم لباسامون بود احسان گفت
^ببخشید من نتونستم کمکت کنم
+ن بابا این چ حرفیه بریم تو
نگار و محمد و امیر علی مشغول صحبت بودن وقتی ما رو دیدن سلام و علیک کردن رو ب نگار گفتم
+نمیدونی چ لباسای خوشگلی گرفتیم
-گرفتیم؟!تو ک خریده بودی
+احسان یکی رو دید و گفت بگیرم
-اععع پس واجب شد بپوشی
+ن دیگ فردا شب میبینی دیگ
-ن خیر پاشو
ب زور مارو فرستاد بالا امیر علی دنبال احسان رفت ک کمکش کنه بپوشه
لباسمونو پوشیدیم و همزمان با هم از اتاق زدیم بیرون چقدر احسان جذاب شده بود احسان گفت
^حالا خوشتیپ هستم
+خوشتیپ بودی اقا
^تو هم خیلی خوشگل شدی
یهو امیر علی گلوشو صاف ک رد ک یعنی منم هستم امیر علی گفت
~ببخشید وسط عاشقانه هاتون وایستادیم
خندیدم و از پله ها رفتیم پایین نگار یهو کل کشید و گفت
-به به چ ستی کردین چ ب هم میاین
لبخندی زدم
امیر علی گفت
~وقتی فردا منو یلدا ست زدیم میفهمیدن ست چیه
احسان گفت
^اععع یلدا هم هست
~بله بله
یهو با عجله احسان گفت
^ساعت چنده
محمد گفت
*٧/٣٠چطور؟!
^مامان اینا ساعت٨/٣٠میرسن تازه گفتن ب فری بگو از اون کتلتاش درست کنه
دو دستی زدم تو سرم و گفتم
+الان میگی
بدو بدو رفتم سمت پله ها ک یهو پام ب دامنم گیر کرد و افتادم تو دلم گفتم الان احسان مثله جنتلمنا میاد میگ چی شده
اما نیومد برگشتم دیدم از خنده نفسش در نمیاد
بلند شدم و گفتم
+میخندی؟!
با خنده گفت
^ببخش...ید
+دارم برات
پله ها رو رفتم بالا رسیدم تو اتاق خودم زدم زیر خنده جلوی اینه خودمو دیدم خیلی لباس بهم میومد یهو یادم اومد ک الان ارام جون و اقاجون میان لباسمو عوض کردم و گزاشتم تو کمد و اومدم پایین الکی ادا در اوردم ک انگار با احسان قهرم احسان رفت بالا ک لباسشو در بیاره اخه ادم عاشق انقدر خنگ؟!
احسان تو ماشین گفت
^چ ستی زدیمااا
+اره دستت درد نکنه
^خواهش میکنم سرور
+احسان...
^جونم؟!
+واقعا چطور شد ک مسیر زندگی من عوض شد بعد از یکسال دوری تو از خونه بزنم بیرون بابات بشه ناجی من منو بیاره خونتون هیچ وقت پامو تو اتاقت نزارم داداشت بیاد نفهمم بعد تورو ببینم وااای اون شبی ک تو قرار بود تو بیای چقدرگریه کردم دوریت خیلی سخت بود
بغضم گرفت و اشکی روی صورتم غلتید و گفتم
+اگ سعید بیاد و باز دورمون کنه چی
^فرینا اولا گریه نکن ک نری با ماشین تو درخت
خندیدم و گفتم
+عادتته بود وسط گریه هام بخندونی منو خوب شد ک یادت نرفته
^مگه میشه یادم بره فرینا ی چیزی میخوام بهت بگم ک یادت باشه حرفمو من اگ از اسمون سنگ بباره ازت دور نمیشم خیالت تخت
رسیدیم خونه
پیاده شدم و هر طبقه کیک و میبردم تو بر میگشتم و دوباره ی طبقه دیگ اخریش هم لباسامون بود احسان گفت
^ببخشید من نتونستم کمکت کنم
+ن بابا این چ حرفیه بریم تو
نگار و محمد و امیر علی مشغول صحبت بودن وقتی ما رو دیدن سلام و علیک کردن رو ب نگار گفتم
+نمیدونی چ لباسای خوشگلی گرفتیم
-گرفتیم؟!تو ک خریده بودی
+احسان یکی رو دید و گفت بگیرم
-اععع پس واجب شد بپوشی
+ن دیگ فردا شب میبینی دیگ
-ن خیر پاشو
ب زور مارو فرستاد بالا امیر علی دنبال احسان رفت ک کمکش کنه بپوشه
لباسمونو پوشیدیم و همزمان با هم از اتاق زدیم بیرون چقدر احسان جذاب شده بود احسان گفت
^حالا خوشتیپ هستم
+خوشتیپ بودی اقا
^تو هم خیلی خوشگل شدی
یهو امیر علی گلوشو صاف ک رد ک یعنی منم هستم امیر علی گفت
~ببخشید وسط عاشقانه هاتون وایستادیم
خندیدم و از پله ها رفتیم پایین نگار یهو کل کشید و گفت
-به به چ ستی کردین چ ب هم میاین
لبخندی زدم
امیر علی گفت
~وقتی فردا منو یلدا ست زدیم میفهمیدن ست چیه
احسان گفت
^اععع یلدا هم هست
~بله بله
یهو با عجله احسان گفت
^ساعت چنده
محمد گفت
*٧/٣٠چطور؟!
^مامان اینا ساعت٨/٣٠میرسن تازه گفتن ب فری بگو از اون کتلتاش درست کنه
دو دستی زدم تو سرم و گفتم
+الان میگی
بدو بدو رفتم سمت پله ها ک یهو پام ب دامنم گیر کرد و افتادم تو دلم گفتم الان احسان مثله جنتلمنا میاد میگ چی شده
اما نیومد برگشتم دیدم از خنده نفسش در نمیاد
بلند شدم و گفتم
+میخندی؟!
با خنده گفت
^ببخش...ید
+دارم برات
پله ها رو رفتم بالا رسیدم تو اتاق خودم زدم زیر خنده جلوی اینه خودمو دیدم خیلی لباس بهم میومد یهو یادم اومد ک الان ارام جون و اقاجون میان لباسمو عوض کردم و گزاشتم تو کمد و اومدم پایین الکی ادا در اوردم ک انگار با احسان قهرم احسان رفت بالا ک لباسشو در بیاره اخه ادم عاشق انقدر خنگ؟!
۲۳.۰k
۰۵ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.