ناجی پارت ۵٠
#ناجی #پارت_۵٠
سیب زمینی و پیاز و پوست کندم نگار رنده کرد و تخم مرغ زدم و ادویه بعد هم گزاشتم سرخ شه نگاهی ب ساعت کردم دیگ همین موقع هاست ک بیان
دستمو گزاشتم رو گردنبندی ک احسان گرفته بود ی حس ارامش داشتم احسان اومد ک ناخونک بزنه با کفگیر زدم پشت دستش
^اععع چرا میزنی
+قهرم باهات برو
^اشتی کن
یهو زنگ خونه ب صدا در اومد
+اععع ارام جون اومد
^چ زود اشتی کردی
خندیدم و گفتم
+تو امیر علی برین رو مبل بشینین ارام جون اومد تو شمارو ببینه
رفتم درو باز کردم ارام جون و اقا جون اومدن تو حیا رفتم جلو با ارام جون روبوسی کردم و ارام جون گفت
×به به چ بویی ....دلم برات ی ریزه شده بود
+منم همینطور
وقتی ارام جون اومد تو و دوتا پسرا رو دید انگاری ک پرواز کرده بدو بدو رفتم جلو هر دوشونو بغل کرد اشکم سرازیر شد
اومدن نشستن چایی ریختم و با شیرینی بردم من تواشپزخونه بودم
اقاجون گفت
'میخوام ی چیزی بگم بهتون ک باید همه اینجا باشین و بعد سوغاتی ها رو بدم
اومدم روی مبل نشستم و با لبخند نگاهشون میکردم
'خب بگم!؟
همه گفتیم بگین دیگ
ب احسان نگاه کردم اونم لبخند ب لب داشت
'منو اروم تصمیم گرفتیم ک.......ک.......ک..... فرینا رو.....ب فرزندی قبول کنیم ک جز این خانواده بشه
یک لحظه نفسم گرفت قلبم وایستاد احسان و امیر علی و نگار و محمد منو نگاه میکردن هیچ کس اون لبخند سابق رو نداشت
ب زور بلند شدم و رفتم تو اشپزخونه ی لیوان اب ریختم و قرصمو گرفتم اقاجون و ارام جون ی جوری نگام میکردن همون جا وسط اشپزخونه نشستم یعنی چی من بشم خواهر احسان ولی وقتی علاقه ما خواهر برادری نیست
ارام جون و نگار اومدن پیشم نگار قرصمو گزاشت تو دهنم و اب رو داد دستم ک بخورم احسان نتونست تحمل کنه و اومد تو اشپزخونه و پشت سر همه ایستاد و فقط نگام میکرد
چند دقیقه ای گذشت ک قلبم اروم شد اما دلم ن
دلم شور میزد و داشتم دق میکردم
ب زور رفتم میز و اماده کردم واسه شام اقاجون مشخص بود ک میخواست بپرسه چرا بعد حرفم اینجوری شد ولی روش نمیشد سر میز نشستیم و منو احسان با غذا مون بازی بازی میکردیم
یهو احسان گفت
^من باید ی چیزی بهتون بگم....
سیب زمینی و پیاز و پوست کندم نگار رنده کرد و تخم مرغ زدم و ادویه بعد هم گزاشتم سرخ شه نگاهی ب ساعت کردم دیگ همین موقع هاست ک بیان
دستمو گزاشتم رو گردنبندی ک احسان گرفته بود ی حس ارامش داشتم احسان اومد ک ناخونک بزنه با کفگیر زدم پشت دستش
^اععع چرا میزنی
+قهرم باهات برو
^اشتی کن
یهو زنگ خونه ب صدا در اومد
+اععع ارام جون اومد
^چ زود اشتی کردی
خندیدم و گفتم
+تو امیر علی برین رو مبل بشینین ارام جون اومد تو شمارو ببینه
رفتم درو باز کردم ارام جون و اقا جون اومدن تو حیا رفتم جلو با ارام جون روبوسی کردم و ارام جون گفت
×به به چ بویی ....دلم برات ی ریزه شده بود
+منم همینطور
وقتی ارام جون اومد تو و دوتا پسرا رو دید انگاری ک پرواز کرده بدو بدو رفتم جلو هر دوشونو بغل کرد اشکم سرازیر شد
اومدن نشستن چایی ریختم و با شیرینی بردم من تواشپزخونه بودم
اقاجون گفت
'میخوام ی چیزی بگم بهتون ک باید همه اینجا باشین و بعد سوغاتی ها رو بدم
اومدم روی مبل نشستم و با لبخند نگاهشون میکردم
'خب بگم!؟
همه گفتیم بگین دیگ
ب احسان نگاه کردم اونم لبخند ب لب داشت
'منو اروم تصمیم گرفتیم ک.......ک.......ک..... فرینا رو.....ب فرزندی قبول کنیم ک جز این خانواده بشه
یک لحظه نفسم گرفت قلبم وایستاد احسان و امیر علی و نگار و محمد منو نگاه میکردن هیچ کس اون لبخند سابق رو نداشت
ب زور بلند شدم و رفتم تو اشپزخونه ی لیوان اب ریختم و قرصمو گرفتم اقاجون و ارام جون ی جوری نگام میکردن همون جا وسط اشپزخونه نشستم یعنی چی من بشم خواهر احسان ولی وقتی علاقه ما خواهر برادری نیست
ارام جون و نگار اومدن پیشم نگار قرصمو گزاشت تو دهنم و اب رو داد دستم ک بخورم احسان نتونست تحمل کنه و اومد تو اشپزخونه و پشت سر همه ایستاد و فقط نگام میکرد
چند دقیقه ای گذشت ک قلبم اروم شد اما دلم ن
دلم شور میزد و داشتم دق میکردم
ب زور رفتم میز و اماده کردم واسه شام اقاجون مشخص بود ک میخواست بپرسه چرا بعد حرفم اینجوری شد ولی روش نمیشد سر میز نشستیم و منو احسان با غذا مون بازی بازی میکردیم
یهو احسان گفت
^من باید ی چیزی بهتون بگم....
۳۱.۸k
۰۵ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.