نمیدونم چقد تو فکر بودم که
꧁ 𝘿𝙖𝙧𝙠 𝙡𝙞𝙛𝙚 ꧂
𝙥𝙖𝙧𝙩⁵³
نمیدونم چقد تو فکر بودم که
جونگکوک: دختر تو دیوونه ای نه؟!!
سرمو اوردم بالا که دیدم جونگکوک کنارم وایساده و چتری رو بالا سرم گرفته
جونگکوک: بهتره بری داخل هوا سرده نمیخوام سرما بخوری.
یعنی براش مهم بود....
ولی با حرفی که زد...
جونگکوک: کلی کار داریم نباید مریض بشی
پوزخندی تو دلم بهش زدم پس دردش این بود نمیخواست کاراش عقب بیافته
ا/ت: مشکلی پیش نمیاد نترس.
هیچی نگفت منم چیزی نگفتم بعد
رفتم سمت پله ها عمارت نشستم.
بارون شدید تر شده بود...
صدای جیغ هایی که تو بچگی بخاطر اون صحنه زدم تو ذهنم هعی اکوا میشد
سرمو با دستام گرفتم موهام چنگ زدم.
با حس اینکه جونگکوک کنارم نشسته سرمو بالا اوردم نگاهش کردم.
ا/ت: چرا.... انقدر برات سخته که بگی من عضوی از الفام؟ مگه چه اتفاقی میخواد بیوفته. چرا فکر میکنی بگی یه دختر عضو الفاس باندت ضعیف میشه و...
جونگکوک: سخت نیست. همه خودشون میدونن که کسی به این راحتیا عضو الفا نمیشه. خیلیا زیر تمرینایی که من بهشون دادم مردن.
ا/ت: پس چرا نمیگی من عضو...
جونگکوک: نمیگم چون میدونم عاقبتش قراره چی بشه.
تو تنها عضو دختر تو الفا هستی.
من دشمن زیاد دارم خودتم که خوب میدونی اونا سعی میکنن نزدیکت بشن از یه فرصت استفاده کنن تا گروگانت بگیرن.
به غیر از کارای کثیفی که میکنن انقدر شکجنت میکنن که به حرف بیای اطلاعات بهشون بدی.
گفتم دوست دختر منی که کسی جرعت نکنه بهت نزدیک بشه.
ا/ت: من همچین ادمی نیستم که بخاطر جون خودم به دشمنام اطلاعات بدم. منو همچین دختری فرض کردی!!!؟
جونگکوک: متاسفم اما بهت اعتماد ندارم...
شروع کردم به خندیدن.
ا/ت: به تهیونگ چی؟ به تهیونگ اعتماد نداری؟! منم خواهر همونم...
بهش نگاه کردم مه با تعجب تو چشمام زل زد...
ا/ت: چرا تعجب میکنی...
خیلی تابلو بود.
متوجه شدم چند سال پیش باهم دوستای صمیمی بودید. چرا نمیخوای راجبش بهم چیزی بگی چرا...
جونگکوک: به تهیونگ بیشتر از هر کسی اعتماد دارم اما...
ا/ت: اما؟...
جونگکوک: نمیخوام راجبش حرف بزنیم بهتره بریم داخل.
خواست بلند شه که با دستم مچش رو اروم گرفتم...
ا/ت: چرا انقدر از حرف زدن با دیگران فرار میکنی؟ لطفا.. لطفا بشین.
نفسش رو کلافه بیرون داد نشست.
ا/ت: میشه جواب سوالم رو بدی...
جونگکوک: تهیونگ رفیق صمیمی من بود.
تنها کسی بود که راجب مشکلاتم چیزایی که اذیتم میکرد باهاش حرف میزدم...
ا/ت: پس چرا شما...
جونگکوک: دشمنای پدرم میخواستن منو بکشن اما تهبونگ این اجازه رو نداد منو از دستشون نجات داد خودش تا مرز مرگ رفت.
میدونستم بازم جونش به خطر میوفته پس ازش فاصله گرفتم.
جوری ازش فاصله گرفتم که تا چند سال همو ندیدیم...
وقتی بعد چند سال...
اومدم عمارت دنبالت خواستم با خودم ببرمت...
بعد چندسال دوباره تهیونگ رو دیدم.
و اونم مثل یه غریبه باهام رفتار کرد تهیونگ برام مثل برادر بود..برادری مه هیچوقت نداشتم.
ا/ت: غریبه...
کاری باهام کرد که منم...
تهیونگ الان برام یه غریبه شد.
جونگکوک: برای همین باهات بعضی وقتا مهربون میشم...
بعضی وقتا رفتارایی که داری منو یاد تهیونگ میندازه خوبی هایی که بهم کرده بود. نتونستم براش جبران کنم....
𝙥𝙖𝙧𝙩⁵³
نمیدونم چقد تو فکر بودم که
جونگکوک: دختر تو دیوونه ای نه؟!!
سرمو اوردم بالا که دیدم جونگکوک کنارم وایساده و چتری رو بالا سرم گرفته
جونگکوک: بهتره بری داخل هوا سرده نمیخوام سرما بخوری.
یعنی براش مهم بود....
ولی با حرفی که زد...
جونگکوک: کلی کار داریم نباید مریض بشی
پوزخندی تو دلم بهش زدم پس دردش این بود نمیخواست کاراش عقب بیافته
ا/ت: مشکلی پیش نمیاد نترس.
هیچی نگفت منم چیزی نگفتم بعد
رفتم سمت پله ها عمارت نشستم.
بارون شدید تر شده بود...
صدای جیغ هایی که تو بچگی بخاطر اون صحنه زدم تو ذهنم هعی اکوا میشد
سرمو با دستام گرفتم موهام چنگ زدم.
با حس اینکه جونگکوک کنارم نشسته سرمو بالا اوردم نگاهش کردم.
ا/ت: چرا.... انقدر برات سخته که بگی من عضوی از الفام؟ مگه چه اتفاقی میخواد بیوفته. چرا فکر میکنی بگی یه دختر عضو الفاس باندت ضعیف میشه و...
جونگکوک: سخت نیست. همه خودشون میدونن که کسی به این راحتیا عضو الفا نمیشه. خیلیا زیر تمرینایی که من بهشون دادم مردن.
ا/ت: پس چرا نمیگی من عضو...
جونگکوک: نمیگم چون میدونم عاقبتش قراره چی بشه.
تو تنها عضو دختر تو الفا هستی.
من دشمن زیاد دارم خودتم که خوب میدونی اونا سعی میکنن نزدیکت بشن از یه فرصت استفاده کنن تا گروگانت بگیرن.
به غیر از کارای کثیفی که میکنن انقدر شکجنت میکنن که به حرف بیای اطلاعات بهشون بدی.
گفتم دوست دختر منی که کسی جرعت نکنه بهت نزدیک بشه.
ا/ت: من همچین ادمی نیستم که بخاطر جون خودم به دشمنام اطلاعات بدم. منو همچین دختری فرض کردی!!!؟
جونگکوک: متاسفم اما بهت اعتماد ندارم...
شروع کردم به خندیدن.
ا/ت: به تهیونگ چی؟ به تهیونگ اعتماد نداری؟! منم خواهر همونم...
بهش نگاه کردم مه با تعجب تو چشمام زل زد...
ا/ت: چرا تعجب میکنی...
خیلی تابلو بود.
متوجه شدم چند سال پیش باهم دوستای صمیمی بودید. چرا نمیخوای راجبش بهم چیزی بگی چرا...
جونگکوک: به تهیونگ بیشتر از هر کسی اعتماد دارم اما...
ا/ت: اما؟...
جونگکوک: نمیخوام راجبش حرف بزنیم بهتره بریم داخل.
خواست بلند شه که با دستم مچش رو اروم گرفتم...
ا/ت: چرا انقدر از حرف زدن با دیگران فرار میکنی؟ لطفا.. لطفا بشین.
نفسش رو کلافه بیرون داد نشست.
ا/ت: میشه جواب سوالم رو بدی...
جونگکوک: تهیونگ رفیق صمیمی من بود.
تنها کسی بود که راجب مشکلاتم چیزایی که اذیتم میکرد باهاش حرف میزدم...
ا/ت: پس چرا شما...
جونگکوک: دشمنای پدرم میخواستن منو بکشن اما تهبونگ این اجازه رو نداد منو از دستشون نجات داد خودش تا مرز مرگ رفت.
میدونستم بازم جونش به خطر میوفته پس ازش فاصله گرفتم.
جوری ازش فاصله گرفتم که تا چند سال همو ندیدیم...
وقتی بعد چند سال...
اومدم عمارت دنبالت خواستم با خودم ببرمت...
بعد چندسال دوباره تهیونگ رو دیدم.
و اونم مثل یه غریبه باهام رفتار کرد تهیونگ برام مثل برادر بود..برادری مه هیچوقت نداشتم.
ا/ت: غریبه...
کاری باهام کرد که منم...
تهیونگ الان برام یه غریبه شد.
جونگکوک: برای همین باهات بعضی وقتا مهربون میشم...
بعضی وقتا رفتارایی که داری منو یاد تهیونگ میندازه خوبی هایی که بهم کرده بود. نتونستم براش جبران کنم....
- ۲۹۷
- ۲۱ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط