ات خون خودم رو ریختم که قسم بخورم هیچوقت به باند جئون خیانت نمیکنم
꧁ 𝘿𝙖𝙧𝙠 𝙡𝙞𝙛𝙚 ꧂
𝙥𝙖𝙧𝙩 ⁵⁵
ا/ت: خون خودم رو ریختم که قسم بخورم هیچوقت به باند جئون خیانت نمیکنم...
همنکور که دستم رو گرفته بود شروع کرد به خندیدن.
اولین بار بود که خندش رو میدیم.
به قدری خندش زیبا بود که ناخوداگاه لبخند اومد روی لبم...
جونگکوک: نه انگار که...
انگار که واقعا دیوونه ای.
ا/ت: خب الان... دیگه...
دیگه بهم اعتماد داری؟
همینجور که میخندید دستش رو گذاشت جلو دهنش...
وقتی میخنده چشماش برق میزنه...
به قدری چشماش زیبا میشه که حاضرم تا اخر عمرم به چشماش نگاه کنم.
جونگکوک: اره.. اره اعتماد دارم.
بیا بریم داخل الان زخمت عفونت میکنه.
.
.
.
.
تقریبا ساعت ⑨ صبح بود.
داشتم موهام رو میبافتم.
نگاهم خورد به دست پانسمان شدم.
اروم از گیس کردن موهام دست کشیدم پانسمان دستم رو نگاه کردم.
با یادآوری دیشب یه لبخند کوچیک زدم....
تو افکار خودم بودم که یهو با صدای در افکارم پاره شد...
ا/ت: بیا تو
نامجون: او... ا/ت صبح بخیر.
ا/ت: ممنونم صبح توهم بخیر.
اتفاقی افتاده؟!
نامجون: اجوما صبحونه رو اماده کرده.
زود باش بیا.
ا/ت: باشه...
الان میام.
نامجون سرشو تکون داد با یه لبخند خیلی ملیح از اتاق رفت بیرون در رو هم بست....
موهام رو بستم برای اخرین بار خودمو تو اینه نگاه کردم.
یه نفس عمیق کشیدم در اتاق رو باز کردم...
امیدوارم... امیدوارم امروز اتفاقی نیوفته با ارامش امروز رو بگذرونم...
از اتاق رفتم بیرون.
همین که در رو بستم سوهیون رو جلوم دیدم.
سوهیون: صبح بخیر.
ا/ت: صبح توهم بخیر
سوهیون: بیا بریم پسرا طبقه پایینن.
سرمو تکون دادم رفتم سمت پله ها...
نگاه سنگین سوهیون رو، روی خودم حس میکردم...
داشتم میرفتم سمت پسرا که یهو سوهیون دست پانسمان شدم رو گرفت.
با نگرانی دستم نگاه میکرد که...
سوهیون: ا/ت!! حالت خوبه؟! دستت چیشده؟!
ا/ت: چیز خاصی نیست فقط یه زخم کوچیکه و...
نزاشت ادامه حرفم رو بزنم با تیکه کناییه گفت...
سوهیون: اره... چیز خاصی نیست.
اگه چیز خاصی نیست پس چرا...
چرا باندپیچیش کردی؟!!
ا/ت: سوهیون ارام باش....
خواستم ادامه حرفم رو بگم که داد زد...
سوهیون: جونگکوک...
حتما کار جونگکوکه اره؟!
نگاهش رو گرفت سمت جونگکوک...
سوهیون: چه غلطی کردی؟!!
شوگا: سوهیون بفهم داری با کی حرف میزنی صداتو بیار پایین... تو از کجا میدونی که کار جونگکوک بوده؟
جیمین: پسرا کافیه اروم باشید...
𝙥𝙖𝙧𝙩 ⁵⁵
ا/ت: خون خودم رو ریختم که قسم بخورم هیچوقت به باند جئون خیانت نمیکنم...
همنکور که دستم رو گرفته بود شروع کرد به خندیدن.
اولین بار بود که خندش رو میدیم.
به قدری خندش زیبا بود که ناخوداگاه لبخند اومد روی لبم...
جونگکوک: نه انگار که...
انگار که واقعا دیوونه ای.
ا/ت: خب الان... دیگه...
دیگه بهم اعتماد داری؟
همینجور که میخندید دستش رو گذاشت جلو دهنش...
وقتی میخنده چشماش برق میزنه...
به قدری چشماش زیبا میشه که حاضرم تا اخر عمرم به چشماش نگاه کنم.
جونگکوک: اره.. اره اعتماد دارم.
بیا بریم داخل الان زخمت عفونت میکنه.
.
.
.
.
تقریبا ساعت ⑨ صبح بود.
داشتم موهام رو میبافتم.
نگاهم خورد به دست پانسمان شدم.
اروم از گیس کردن موهام دست کشیدم پانسمان دستم رو نگاه کردم.
با یادآوری دیشب یه لبخند کوچیک زدم....
تو افکار خودم بودم که یهو با صدای در افکارم پاره شد...
ا/ت: بیا تو
نامجون: او... ا/ت صبح بخیر.
ا/ت: ممنونم صبح توهم بخیر.
اتفاقی افتاده؟!
نامجون: اجوما صبحونه رو اماده کرده.
زود باش بیا.
ا/ت: باشه...
الان میام.
نامجون سرشو تکون داد با یه لبخند خیلی ملیح از اتاق رفت بیرون در رو هم بست....
موهام رو بستم برای اخرین بار خودمو تو اینه نگاه کردم.
یه نفس عمیق کشیدم در اتاق رو باز کردم...
امیدوارم... امیدوارم امروز اتفاقی نیوفته با ارامش امروز رو بگذرونم...
از اتاق رفتم بیرون.
همین که در رو بستم سوهیون رو جلوم دیدم.
سوهیون: صبح بخیر.
ا/ت: صبح توهم بخیر
سوهیون: بیا بریم پسرا طبقه پایینن.
سرمو تکون دادم رفتم سمت پله ها...
نگاه سنگین سوهیون رو، روی خودم حس میکردم...
داشتم میرفتم سمت پسرا که یهو سوهیون دست پانسمان شدم رو گرفت.
با نگرانی دستم نگاه میکرد که...
سوهیون: ا/ت!! حالت خوبه؟! دستت چیشده؟!
ا/ت: چیز خاصی نیست فقط یه زخم کوچیکه و...
نزاشت ادامه حرفم رو بزنم با تیکه کناییه گفت...
سوهیون: اره... چیز خاصی نیست.
اگه چیز خاصی نیست پس چرا...
چرا باندپیچیش کردی؟!!
ا/ت: سوهیون ارام باش....
خواستم ادامه حرفم رو بگم که داد زد...
سوهیون: جونگکوک...
حتما کار جونگکوکه اره؟!
نگاهش رو گرفت سمت جونگکوک...
سوهیون: چه غلطی کردی؟!!
شوگا: سوهیون بفهم داری با کی حرف میزنی صداتو بیار پایین... تو از کجا میدونی که کار جونگکوک بوده؟
جیمین: پسرا کافیه اروم باشید...
- ۴۲۱
- ۲۱ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط