پارت ۱۰

داشتیم به حرف زدنمون ادامه می‌دادیم .. که...بابام گفت
ب.ش: انقدر حرف زدیم شام و یادمون رفت بخورید سرد شد
دست از حرف زدن برداشتم و شروع به خوردن شام کردیم ..
حالا که فکر میکنم جانم کیم حتی از مامانمم بهتره .. مامانم بیشتر به فکر زیبایی خودش بود و هیچ توجهی به من نمی‌کرد ..
خیلی هم باهام بد حرف میزد و بداخلاق بود .. شاید بخاطر همینه من قلدرم ..
بخاطر اینکه مامانم اصلا دوسم نداشت و منم حرصم و سر بقیه خالی میکردم ..
ولی خانم کیم با اینکه فقط چند دقیقه میشه می‌شناسمش .. واقعا مهربونِ و به نظر من اهمیت میده
میشه گفت واقعا سلیقه‌ای بابام خیلی خوبه ..
قبلاً بابام بهم گفته بود که مامانم و نمی‌خواست ولی مادربزرگم مجبورش کرد با مامانم ازدواج کنه ..
ولی مهم اینکه الان دیگه اون زن توی زندگی ما نیست و شاید بشه با یه مامان جدید و یه خواهر رو مخ زندگی خوبی درست کرد ..
حالا که دقت میکنم بابام خیلی خوشحاله و خیلی این روزا خیلی انرژی داره
امیدوارم خانم کیم شبیه مامانم نباشه البته الان شبیه ش نیست ولی شاید تغییر کنه .
بعد از تموم کردن شام بلند شدم و بعد از تشکر از اجوما به سمت سالن رفتم و روی مبل نشستم ..
که بقیه هم بعد از چند دقیقه اومدن و روی مبل های که توی سالن بود نشستن ..
م.ا: پسرم چرا غذا کم خوردی
-:زیاد اشتها نداشتم
م.ا: ولی باید بخوری تا سالم بمونی و مریض نشی
-:چشم خانم
م.ا: میتونی باهام راحت حرف بزنی
-:اوهوم .. یه سوال میتونم بپرسم
م.ا: بپرس پسرم
-:چطوری شما رو صدا کنم
م.ا: میل خودته هر چی بخوای میتونی صدام کنی
-:میشه بهتون بگم مامان
بابام با حرفم به طرفم برگشت
م.ا: چرا که نه خوشحال میشم یه پسر جذابی مثل تو داشته باشم
ب.ش: انگار خیلی با خواهر و مادرت کنار اومدی
-:بابا حسودی میکنی
ب.ش: نه حسودی چیه مگه بچه ام
م.ا: حسودی بزرگ و کوچیک‌ نداره جیهون
ب.ش: چرا باید به پسر خودم حسودی کنم
-:شاید چون به زن شما میگم مامان
ب.ش: خو هنوز مامانت نشده بچه
-؛هنوزم زن شما نشده پدرم
م.ا: بچه راست میگه ..
ب.ش: عه که اینطور
م.ا: حالا دعوا کنید ‌.
ب.ش: باشه .. میگم چرا ا.ت انقدر ساکتِ
راست می‌گفت به سمتش برگشتم که دیدم کنارم روی مبل خوابش برده بود ..
-:خوابیده
م.ا:واقعا بزار بیدارش کنم تا ما هم دیگه بریم
-: نه خیلی عمیق خوابیده بزارید بخوابه شما هم امشب اینجا بمونید
م.ا: آخه...
ب.ش:.......