پارت ۹
اجوما در . باز کرد.. که.. مامان ا.ت و خودش وارد شدن و منو بابام هم بلند شدیم و به استقبال شون رفتیم ..
ب.ش: سلام هلنا سلام دخترم (مادر ا.ت اسمش هلناست)
+:سلام آقایی کیم
م.ا: سلام عزیزم
با هم احوال پرسی کردیم و به سمت سالن رفتیم ..
بابام و مامانش داشتم حرف میزدن..
-:بابا با اجازه منو ا.ت میریم داخل اتاقم تا بهش درس یاد بدم
ب.ش: درس... باشه میتونید بریم وقتی برای شام صداتون کردم بیاید ..
+-:چشم
از جام بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم اونم پشت سرم میومد ..
در و باز کردم و هر دوتامون وارد اتاق شدیم
رفتم چند تا برگه و مداد بیارم اونم روی تخت نشست
بعد از اینکه هر چی لازم بود و اومدم شروع به طراحی کردیم راست میگفت ..
طراحی اش خیلی بده .. بد چیه اصلا افتضاحِ
+؛بیا ببین اینجوری خوبه
-:چرا دایره رو کج کشیدی
+:خب بلد نیستم راست بکشم
-:میدونی چیه
+:چی
-:خودت و خسته نکن تو یاد نمیگیری خودم برات میکشم الآنم اون برگه رو بزار کنار
+:ولی بهم گفتی بهم یاد میدی (کیوت و با لحن بچگانه)
-:تو یاد نمیگیری ..
+:اگه به من کمک کنی منم تلاش کنم و تمرین کنم یاد میگیرم تو رو خدااا 🥺🥺(به شدت کیوت)
-: خدایا بهم صبر بده باشه .. برگه رو بیار بهت نشون بدم چطور بکشی
یکم که گذشت کم کم داشت بهتر میشد و میتونست طراحی های ساده بکشه .. هر چی میکشید خوب بود .. حداقل بهتر از اون اولی بود ..
مشغول طراحی بودیم که صدای اجوما از بیرون اومد
!بچه ها بیاید شام
برگه ها رو کنار گذاشتیم و از اتاق بیرون رفتم .. همه روی میز نشسته بودم و فقط ما دو تا بودیم ..
رفتیم و روی صندلی های دور میز نشستیم ..
ب.ش: چرا انقدر درس خوندنتون طول کشید
+:چون داداشی داشت بهم طراحی کردن و یاد می داد یکم طول کشید
ب.ش: داداشی به شوگا میگی داداشی
+: بله بهش میگم داداشی
ب.ش: چه خوب پس با هم کنار میاید
م.ا : خوبه خواهر و برادر با هم کنار بیان
-:راستی بابا میخواستم یه سوالی بپرسم
ب.ش: بپرس
-:شما دوتا کی میخواید ازدواج کنید
ب.ش : ما تصمیم گرفتیم هفته ی دیگه ازدواج کنیم .. یادمون رفته بود بهتون بگیم
+:اشکالی نداره همین که شما تصمیم تون جدی باشه کافیه .. ولی فکر نمیکنید دارید خیلی عجله میکنید
ب.ش : به نظر من همین الانشم دیر کردیم
م.ا: حق با آقایی مین هست هر چه زودتر بهتر
-:شما تصمیم تون و گرفتید پس ما دخالت نمیکنیم
داشتم به حرف زدنمون ادامه میدادیم .. که..
ب.ش: سلام هلنا سلام دخترم (مادر ا.ت اسمش هلناست)
+:سلام آقایی کیم
م.ا: سلام عزیزم
با هم احوال پرسی کردیم و به سمت سالن رفتیم ..
بابام و مامانش داشتم حرف میزدن..
-:بابا با اجازه منو ا.ت میریم داخل اتاقم تا بهش درس یاد بدم
ب.ش: درس... باشه میتونید بریم وقتی برای شام صداتون کردم بیاید ..
+-:چشم
از جام بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم اونم پشت سرم میومد ..
در و باز کردم و هر دوتامون وارد اتاق شدیم
رفتم چند تا برگه و مداد بیارم اونم روی تخت نشست
بعد از اینکه هر چی لازم بود و اومدم شروع به طراحی کردیم راست میگفت ..
طراحی اش خیلی بده .. بد چیه اصلا افتضاحِ
+؛بیا ببین اینجوری خوبه
-:چرا دایره رو کج کشیدی
+:خب بلد نیستم راست بکشم
-:میدونی چیه
+:چی
-:خودت و خسته نکن تو یاد نمیگیری خودم برات میکشم الآنم اون برگه رو بزار کنار
+:ولی بهم گفتی بهم یاد میدی (کیوت و با لحن بچگانه)
-:تو یاد نمیگیری ..
+:اگه به من کمک کنی منم تلاش کنم و تمرین کنم یاد میگیرم تو رو خدااا 🥺🥺(به شدت کیوت)
-: خدایا بهم صبر بده باشه .. برگه رو بیار بهت نشون بدم چطور بکشی
یکم که گذشت کم کم داشت بهتر میشد و میتونست طراحی های ساده بکشه .. هر چی میکشید خوب بود .. حداقل بهتر از اون اولی بود ..
مشغول طراحی بودیم که صدای اجوما از بیرون اومد
!بچه ها بیاید شام
برگه ها رو کنار گذاشتیم و از اتاق بیرون رفتم .. همه روی میز نشسته بودم و فقط ما دو تا بودیم ..
رفتیم و روی صندلی های دور میز نشستیم ..
ب.ش: چرا انقدر درس خوندنتون طول کشید
+:چون داداشی داشت بهم طراحی کردن و یاد می داد یکم طول کشید
ب.ش: داداشی به شوگا میگی داداشی
+: بله بهش میگم داداشی
ب.ش: چه خوب پس با هم کنار میاید
م.ا : خوبه خواهر و برادر با هم کنار بیان
-:راستی بابا میخواستم یه سوالی بپرسم
ب.ش: بپرس
-:شما دوتا کی میخواید ازدواج کنید
ب.ش : ما تصمیم گرفتیم هفته ی دیگه ازدواج کنیم .. یادمون رفته بود بهتون بگیم
+:اشکالی نداره همین که شما تصمیم تون جدی باشه کافیه .. ولی فکر نمیکنید دارید خیلی عجله میکنید
ب.ش : به نظر من همین الانشم دیر کردیم
م.ا: حق با آقایی مین هست هر چه زودتر بهتر
-:شما تصمیم تون و گرفتید پس ما دخالت نمیکنیم
داشتم به حرف زدنمون ادامه میدادیم .. که..
- ۱۳.۰k
- ۲۳ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط