عشق نفرین شده
#عشق_نفرین_شده
#پارت_31
🔪🩸🔪🩸🔪🩸🔪🩸🔪🩸🔪🩸🔪
جونگکوک: اون میخواست که.... لیسا رو بندازه از پرتکاه پایین.. چرااا.
انا.... کار احمقانه ای نکن...
انا: ساکت شو... اگه نزدیک شدین میندازمش بعدم خودمو میکشم...
جونگکوک: بهم حقه زدی... بس نبود.. اون بچه هم ک از من نیست... دیگه ازم چی میخوای...
انا: من.. بدنتو میخوام... تورو میخوام... جرا بجای من... این عو**یو انتخاب کردی... من چی کم داشتم...
جونگکوک: همچی.... تو ی روانی بودی.. ی احمق..
فهمیدی... ی روانی بودی...
الکس... از اون طرف داشتم بهشون تزدیک میشدم... و لیسا رو ازش چنگش در اوردم...
لیسا: دویدم سمت... جونگکوک و محکم بغلش کردم.. ک یهو... 😢😱😱
لیسا: محکم بغلش کردم ک گلوله تو کتفم خالی شد..
و از هوش رفتم...
جونگکوک: لیسا... لیسا.... حالت خوبه..
الکس: ی کلوله خالی کردم تو مغز انا ک از پرتکاه پرت شد پایین و دویدم سمت... جونگکوک...
جونگکوک: سریع امبلانس خبر کن... زود باش...
الکس: زده ب سرت... بعدش پلیسا میان...
جونگکوک: نمیدونم... نمیدونمممم
الکس: بلند شدیم و رفتیم سمت عمارت خودم..
و دکتر خبر کردم..
جونگکوک: حالم خوب.. نبود.. نگرا بودم ک چ اتفاقی واسه لیسا میفته...
ک دکترش اومد بیرون..
رفتم پیشش و گفتم.. خب چیشد...
دکتر: حالشون خوبه.. فقط ب خون نیاز دارن.
جونگکوک: خودم... بهش خون میدم...
دکتر: خب پس.. بیاین..
جونگکوک: رفتم تو اتاق... ک پراز کهنه های خونی بود...
ب لیسا نگاه کردم. حالش بد بود.. خیلی بد..
پیشش خوابیدم.. و دکترش شروع کرد...
فقط نگاهش میکردم... ک بهوش اومد...
لیسا: چشامو باز کردم... ک جونگکوک رو دیدم..
پیشم خوابیده بود...
جونگکوک: حالت خوبه...
لیسا: درد داره..
جونگکوک: متأسفم... همش تقیر من بود...
لیسا: اشکال نداره...
جونگکوک:..زودی خوب شو نمیخوام... درد کشیدنت رو ببینم..
لیسا: اهوم.... باشه.
دکتر: من میرم و شب برمیگردم..
جونگکوک: باشه.
#پارت_31
🔪🩸🔪🩸🔪🩸🔪🩸🔪🩸🔪🩸🔪
جونگکوک: اون میخواست که.... لیسا رو بندازه از پرتکاه پایین.. چرااا.
انا.... کار احمقانه ای نکن...
انا: ساکت شو... اگه نزدیک شدین میندازمش بعدم خودمو میکشم...
جونگکوک: بهم حقه زدی... بس نبود.. اون بچه هم ک از من نیست... دیگه ازم چی میخوای...
انا: من.. بدنتو میخوام... تورو میخوام... جرا بجای من... این عو**یو انتخاب کردی... من چی کم داشتم...
جونگکوک: همچی.... تو ی روانی بودی.. ی احمق..
فهمیدی... ی روانی بودی...
الکس... از اون طرف داشتم بهشون تزدیک میشدم... و لیسا رو ازش چنگش در اوردم...
لیسا: دویدم سمت... جونگکوک و محکم بغلش کردم.. ک یهو... 😢😱😱
لیسا: محکم بغلش کردم ک گلوله تو کتفم خالی شد..
و از هوش رفتم...
جونگکوک: لیسا... لیسا.... حالت خوبه..
الکس: ی کلوله خالی کردم تو مغز انا ک از پرتکاه پرت شد پایین و دویدم سمت... جونگکوک...
جونگکوک: سریع امبلانس خبر کن... زود باش...
الکس: زده ب سرت... بعدش پلیسا میان...
جونگکوک: نمیدونم... نمیدونمممم
الکس: بلند شدیم و رفتیم سمت عمارت خودم..
و دکتر خبر کردم..
جونگکوک: حالم خوب.. نبود.. نگرا بودم ک چ اتفاقی واسه لیسا میفته...
ک دکترش اومد بیرون..
رفتم پیشش و گفتم.. خب چیشد...
دکتر: حالشون خوبه.. فقط ب خون نیاز دارن.
جونگکوک: خودم... بهش خون میدم...
دکتر: خب پس.. بیاین..
جونگکوک: رفتم تو اتاق... ک پراز کهنه های خونی بود...
ب لیسا نگاه کردم. حالش بد بود.. خیلی بد..
پیشش خوابیدم.. و دکترش شروع کرد...
فقط نگاهش میکردم... ک بهوش اومد...
لیسا: چشامو باز کردم... ک جونگکوک رو دیدم..
پیشم خوابیده بود...
جونگکوک: حالت خوبه...
لیسا: درد داره..
جونگکوک: متأسفم... همش تقیر من بود...
لیسا: اشکال نداره...
جونگکوک:..زودی خوب شو نمیخوام... درد کشیدنت رو ببینم..
لیسا: اهوم.... باشه.
دکتر: من میرم و شب برمیگردم..
جونگکوک: باشه.
۸.۸k
۲۵ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.