جن گیری ( پارت دوم )
جن گیری ( پارت دوم )
* ویو ا/ت *
ا/ت : سلام دخترا !
آچا و لیا : سلامممم...
ا/ت : بیاین بریم....دیشب خیلی بد بود!
لیا : آره....
آچا : از راهبه مدرسه متنفرم...!
ا/ت : منم....
با دخترا تو راه رو مدرسه بودیم و من رفتم سمت صندوق خودم و کتاب های لازم رو برداشتم و تو راه رو بودم که ساعت و دیدم خیلی دیرشده بود پس سریع رفتم با دخترا سمت کلاس !
معلم : خیلی دیر کردین!
ا/ت و دخترا : ببخشید....
معلم: باید با خانوادتون صحبت کنم...بهشون بگید فردا ساعت ۹ صبح مدرسه باشن!
ا/ت و دخترا : چشم....
رفتیم نشستیم رو صندلی هامون و نگاه سنگینی روی خودم حس میکردم....برگشتم پشت سرم و نگاه کردم....یه پسره بود....فکر کنم تازه وارد هس...آخه ندیده بودمش!
اهمیت ندادم و مداد و دستم گرفتم و مسئله های ریاضی رو مینوشتم....
* یک ساعت بعد *
بعد یک ساعت کلاس ریاضی تموم شد و با دخترا رفتیم تو حیاط....
تو حیاط هم هم اون پسره بهم زل زده بود با دوستاش بود....
ا/ت : لیا...
لیا : جونم؟
ا/ت : اون پسره کیه؟ ( اشاره کرد )
لیا : هوم....تازه وارده ؟
ا/ت : آره....
لیا : جذاب مدرسه.....و قلدر مدرسه!
ا/ت : بازم یه قلدر اسکل دیگه! ( اسکل مامانته🗿🗡)
آچا : خداوکیلی روش کراش نزدی؟
ا/ت : خب....خدایی جذابه! آره شاید زدم!
لیا : شاید و وِل کن ! کراش زدی روش!
ا/ت : ( خنده ) آره زدم!
دخترا شروع به خندن کردن و صدای زنگ در اومد.....
آچا : فکر کنم با آقای می سونگ کلاس داریم....
ا/ت : کلاس شیمی؟
لیا : آره.....
ا/ت : ای خدا!
همه تو راه رو بودن و منم رفتم سمت کلاس آقای می سونگ....خداروشکر به موقع رسیدم!
نشستم سر جام....لیا هم کنارم بود آچا هم پشت سرم....
آقای می سونگ شروع به درس دادن کرد و من به فکر های بدی فرو رفتم....( هعی مثل من🗿💔)
اینم از این پارت🤝🏻🗿
* ویو ا/ت *
ا/ت : سلام دخترا !
آچا و لیا : سلامممم...
ا/ت : بیاین بریم....دیشب خیلی بد بود!
لیا : آره....
آچا : از راهبه مدرسه متنفرم...!
ا/ت : منم....
با دخترا تو راه رو مدرسه بودیم و من رفتم سمت صندوق خودم و کتاب های لازم رو برداشتم و تو راه رو بودم که ساعت و دیدم خیلی دیرشده بود پس سریع رفتم با دخترا سمت کلاس !
معلم : خیلی دیر کردین!
ا/ت و دخترا : ببخشید....
معلم: باید با خانوادتون صحبت کنم...بهشون بگید فردا ساعت ۹ صبح مدرسه باشن!
ا/ت و دخترا : چشم....
رفتیم نشستیم رو صندلی هامون و نگاه سنگینی روی خودم حس میکردم....برگشتم پشت سرم و نگاه کردم....یه پسره بود....فکر کنم تازه وارد هس...آخه ندیده بودمش!
اهمیت ندادم و مداد و دستم گرفتم و مسئله های ریاضی رو مینوشتم....
* یک ساعت بعد *
بعد یک ساعت کلاس ریاضی تموم شد و با دخترا رفتیم تو حیاط....
تو حیاط هم هم اون پسره بهم زل زده بود با دوستاش بود....
ا/ت : لیا...
لیا : جونم؟
ا/ت : اون پسره کیه؟ ( اشاره کرد )
لیا : هوم....تازه وارده ؟
ا/ت : آره....
لیا : جذاب مدرسه.....و قلدر مدرسه!
ا/ت : بازم یه قلدر اسکل دیگه! ( اسکل مامانته🗿🗡)
آچا : خداوکیلی روش کراش نزدی؟
ا/ت : خب....خدایی جذابه! آره شاید زدم!
لیا : شاید و وِل کن ! کراش زدی روش!
ا/ت : ( خنده ) آره زدم!
دخترا شروع به خندن کردن و صدای زنگ در اومد.....
آچا : فکر کنم با آقای می سونگ کلاس داریم....
ا/ت : کلاس شیمی؟
لیا : آره.....
ا/ت : ای خدا!
همه تو راه رو بودن و منم رفتم سمت کلاس آقای می سونگ....خداروشکر به موقع رسیدم!
نشستم سر جام....لیا هم کنارم بود آچا هم پشت سرم....
آقای می سونگ شروع به درس دادن کرد و من به فکر های بدی فرو رفتم....( هعی مثل من🗿💔)
اینم از این پارت🤝🏻🗿
۲۸.۵k
۱۱ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.