پارت یک
پارت یک
ویو ات
تو سلولم بودم و تو آینه به خودم نگاه کردم هه
کی این بلا سرم اومد همون موقع که اعتماد کورم کرده بود؟ دختره ی احمق ای کاش پاهات شکسته بود و به آزمایشگاه نمیومدی الان هم این چیز هارو نمیدیدی و نمیشنیدی با صدایی که اومد ترسیدم
تهیونگ: عوضییییی *فریاد*اهههههه
دوباره شکنجه هاش شروع شده ی سرباز اومد جلوی سلولم
جین: هی عجیب الخلقه بگیر
ی ظرف غذا بود پشتم رو کردم بهش و کم محلش کردم
جین: هی مگه نمیخوای فرار کنی فکر کردی شبا که نقشه میکشی نمیبینمت*اروم*
+چی؟ ازکجا میدونی؟
جین: خوب غذا رو بگرد
ظرف رو گذاشت و رفت شکه شده بودم یعنی بالاخره میتونم برم؟ واقعا ازاد شدم؟.... ولی ازادی با این قیافه و چهره چیزی رو عوض نمیکنه... ولی بهتر دیدن درد و شنیدن فریاد دیگرانه به سمت ظرف غذا هجوم بردم با دست غذا رو پخش کردم که ی کلید ازش افتاد بیرون چشمام برق زد کلید رو ور داشتم و روی در سلول امتحان کردم.... جواب نداد رفتم سمت پنجره دیدم باز شد اخجون بازش کردم و دیدم جلوی پنجرا پر سربازه ناامیدانه اهی کشیدم و دوباره پنجره رو بستم ساعت تعویض شیفت میرم اره همینه کلید رو گذاشتم تو جلد بالشتم داشتم قایمش میکردم که صدای در سلول اومد قلبم اومد تو دهنم برگشتم و با اون قیافه ی اشغالش رو به رو شدم
ویو نامجون
من هرگز نمیخواستم این بلا رو سر ات بیارم و یا هر چهارتای دیگه«ته کوک جیمین یونگی» بیارم ات این بلارو خودش سر خودش آورد و من در راه درست کردنش اون چهار تا رو اینجوری کردم من عاشق ات هستم ولی اون دیگه نیست
+اینجا چیکار میکنی؟
نامجون:....
+خوب شد ازمایشات روی تکلمت تاثیر گذاشته
نامجون: دارم راه درمان شدنت رو پیدا میکنم*لبخند*
رفتم نزدیکش که تو خودش جمع شد و گوشاش افتاد پایین فهمیدم ترسیده قلبم برای بار هزارم شکست عقب رفتم و دوباره در روقفل کردم و رفتم بیرون
ویو ات
تو سلولم بودم و تو آینه به خودم نگاه کردم هه
کی این بلا سرم اومد همون موقع که اعتماد کورم کرده بود؟ دختره ی احمق ای کاش پاهات شکسته بود و به آزمایشگاه نمیومدی الان هم این چیز هارو نمیدیدی و نمیشنیدی با صدایی که اومد ترسیدم
تهیونگ: عوضییییی *فریاد*اهههههه
دوباره شکنجه هاش شروع شده ی سرباز اومد جلوی سلولم
جین: هی عجیب الخلقه بگیر
ی ظرف غذا بود پشتم رو کردم بهش و کم محلش کردم
جین: هی مگه نمیخوای فرار کنی فکر کردی شبا که نقشه میکشی نمیبینمت*اروم*
+چی؟ ازکجا میدونی؟
جین: خوب غذا رو بگرد
ظرف رو گذاشت و رفت شکه شده بودم یعنی بالاخره میتونم برم؟ واقعا ازاد شدم؟.... ولی ازادی با این قیافه و چهره چیزی رو عوض نمیکنه... ولی بهتر دیدن درد و شنیدن فریاد دیگرانه به سمت ظرف غذا هجوم بردم با دست غذا رو پخش کردم که ی کلید ازش افتاد بیرون چشمام برق زد کلید رو ور داشتم و روی در سلول امتحان کردم.... جواب نداد رفتم سمت پنجره دیدم باز شد اخجون بازش کردم و دیدم جلوی پنجرا پر سربازه ناامیدانه اهی کشیدم و دوباره پنجره رو بستم ساعت تعویض شیفت میرم اره همینه کلید رو گذاشتم تو جلد بالشتم داشتم قایمش میکردم که صدای در سلول اومد قلبم اومد تو دهنم برگشتم و با اون قیافه ی اشغالش رو به رو شدم
ویو نامجون
من هرگز نمیخواستم این بلا رو سر ات بیارم و یا هر چهارتای دیگه«ته کوک جیمین یونگی» بیارم ات این بلارو خودش سر خودش آورد و من در راه درست کردنش اون چهار تا رو اینجوری کردم من عاشق ات هستم ولی اون دیگه نیست
+اینجا چیکار میکنی؟
نامجون:....
+خوب شد ازمایشات روی تکلمت تاثیر گذاشته
نامجون: دارم راه درمان شدنت رو پیدا میکنم*لبخند*
رفتم نزدیکش که تو خودش جمع شد و گوشاش افتاد پایین فهمیدم ترسیده قلبم برای بار هزارم شکست عقب رفتم و دوباره در روقفل کردم و رفتم بیرون
۲.۵k
۱۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.