برای چه باید میگریستم

برای چه باید می‌‌گریستم ؟
برای از دست دادن یک زندگی‌ که هرگز نداشتم؟
برای ترکِ زنی که نه دوستم داشت نه دوست داشتنِ مرا می‌‌فهمید ؟
یا برای آرزو‌هایی‌ که سالیانِ قبل ،
به عشقِ رسیدن به او زیر پا گذاشته بودم،
بی‌ آنکه به عشقی‌ رسیده باشم؟
در حقیقت، باید می‌‌خندیدم...
باید از اعماقِ قلبم خوشحال می‌بودم ،
و شادی می‌‌کردم...
ولی‌ زخم‌های مکرّر،
آنچنان مرا دچارِ بی‌ وزنی کرده بود که مانند گمشده‌ای در بیابانی مه‌ گرفته،
بی‌ اختیار
به خیالِ سردِ مرگ چنگ می‌‌زدم و در سوگِ خودم می‌‌گریستم...
می‌ گریستم در سوگِ مردی که لاینقطع آفتاب را دوست داشت،
و بهار را دوست داشت،
و شکوفه را و باران را ،
و زنی که عطرِ بهار و باران و شکوفه داشت...
زنی که در دشتِ بیکرانِ آغوشش،
عشق را و آفتاب را دریغ می‌‌کرد...
ما، عاشقانی بودیم
که راهِ دیگری را جز راهِ عشق رفته بودیم ،
و هیچ کدامِ ما نمی‌دانست،
کجا،
در کدامین لحظه،
کدام دستِ بی‌ رحم،
قلب‌های ما را به سلاخی برده بود...

گم شده بودم...
گم شده بود...
گم شده بودیم .... .
دیدگاه ها (۱۰)

ده سال می گذردتو نیستی.. و من آنقدرسرد و گرم چشیدۀ نبودنت شد...

ای که از کوچه معشوقه ما میگذری ...نامه ای دارم منکه بدستش بد...

عصر یخبندان کنارت صبح فروردین شودپیش پایت کوچه با رنگین کمان...

ای کاش می شد با تو ساعتها قدم زداز راه آهن تا شمیران زیر بار...

مرا تو ای صنما در کنار باید و نیستچرا تو را نگه مهربار باید ...

شاخه نباتم💙🫂🖇من چه میدانستم بودنت این همه حال خوش دارد. نمید...

مادر نامت را که می نویسمقلم می لرزددل می لرزدجهان آرام می شو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط