خاطرات شهدا
#خاطرات_شهدا
یه روز عصر که با موتور میرفت، رسید به چراغ قرمز، ترمز زد و ایستاد.
یه نگاه به دور و برش کرد و موتور رو زد روی جَک و رفت بالای موتور و فریاد زد:
اللّٰه اکبر و اللّٰه اکـــبـر...
اشهد ان لا اله الا اللّٰه...
نه وقت اذانِ ظهر بود، نه اذانِ مغرب!
هرکی آقا مجید رو نمیشناخت غش غش میخندید و مَتَلَک مینداخت، و هر کی هم میشناخت، مات و مبهوت نگاهش میکرد که این مجید چش شده؟
قاطی کرده چرا؟
خلاصه چراغ سبز شد و ماشینا راه افتادن و رفتن؛ آشناها اومدن و گفتن آقااا مجید؟
حالتون خوب بود که!
چطور شد یهو؟
مجید یه نگاهی به رفقاش انداخت و گفت: مگه متوجه نشدید؟
پشت چراغ قرمز یه ماشین عروس بود که عروس توش بیحجاب نشسته بود و آدمای دورش نگاهش میکردن!
دیدم تو روز روشن جلو چشم امام زمان داره گناه میشه، به خودم گفتم چی کار کنم که اینا حواسشون از اون خانوم پرت شه؟ دیدم این بهترین کاره😂😅
+ شادی روح شهید مجید زینالدین صلوات
یه روز عصر که با موتور میرفت، رسید به چراغ قرمز، ترمز زد و ایستاد.
یه نگاه به دور و برش کرد و موتور رو زد روی جَک و رفت بالای موتور و فریاد زد:
اللّٰه اکبر و اللّٰه اکـــبـر...
اشهد ان لا اله الا اللّٰه...
نه وقت اذانِ ظهر بود، نه اذانِ مغرب!
هرکی آقا مجید رو نمیشناخت غش غش میخندید و مَتَلَک مینداخت، و هر کی هم میشناخت، مات و مبهوت نگاهش میکرد که این مجید چش شده؟
قاطی کرده چرا؟
خلاصه چراغ سبز شد و ماشینا راه افتادن و رفتن؛ آشناها اومدن و گفتن آقااا مجید؟
حالتون خوب بود که!
چطور شد یهو؟
مجید یه نگاهی به رفقاش انداخت و گفت: مگه متوجه نشدید؟
پشت چراغ قرمز یه ماشین عروس بود که عروس توش بیحجاب نشسته بود و آدمای دورش نگاهش میکردن!
دیدم تو روز روشن جلو چشم امام زمان داره گناه میشه، به خودم گفتم چی کار کنم که اینا حواسشون از اون خانوم پرت شه؟ دیدم این بهترین کاره😂😅
+ شادی روح شهید مجید زینالدین صلوات
۱.۱k
۰۷ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.