کسی که خانوادم شد p10
کسی که خانوادم شد p10
( کوک ویو )
دیر وقت شده بود به سمت ویلایی که داخل جنگل داشتم می رو ندم فعلا اونجا میموندیم تا فردا که بریم به دنیای خون اشام ها
رسیدیم از ماشین پیاده شدم و به محظ پیاده شدنم محافظ های توی ویلا به سمتم اومدن و بهم تعظیم کردن
( علامت بادیگارد ها * )
* خوش اومدید شاهزاده
دستامو توی جیب شلوارم کردم و می خواستم به سمت ویلا برم و به بادیگارد ها بگم که اون دختره رو بیارن اما با به یاد آوردن چند ساعت پیش که اون اتفاق افتاد وایستادم اینکه اون دخترک رو به دست اینا بزارم خطرناکه
برگشتم و در سمتش رو باز کردم و بهش نگاه کردم
زیادی برای اینکه چنین چیزایی رو تجربه کنه بچه بود
اما سرنوشت اینو براش رقم زده بود
دستامو به سمت بدن کوچولوش بردم و بلندش کردم
.....
روی تخت یکی از اتاق ها گذاشتمش و بیرون اومدم و درو پشت سرم قفل کردم اینطوری هم اون کوچولو فرار نمیکنه هم جونش حفظ میشه
( فردا صبح ات ویو )
همه جا تاریک بود
می خواستم چشمامو باز کنم اما پلک هام سنگین تر از اون چیزی بودن که بتونم بازشون کنم
همه جا ساکت بود....هیچ صدایی نمیومد......به زور چشمام رو باز کردم که با اتاقی که تا به حال ندیده بودم مواجه شدم.......هیچی یادم نمیومد جز اینکه اون مرد سرشو کرد توی گردنم.....توان بلند شدن نداشتم.....انگار که فلج شده باشم......با صدای گرفته ای شروع به در خواست کمک کردم
+کسی....کسی اونجا هست
کمک...کنید.....من....من
اشکام سرازیر شود
+ من....نمیتونم...تکون...بخورم...هق
کسی نبود....هیچ کس....احساس وحشتناکی توی اون لحظه داشتم.....من فوبیای تنهایی داشتم و الان بیشتر از هر لحظه احساس تنهایی می کردم
کم کم تونستم دستم و حرکت بدم از خوشحالی چشمای اشکیم برق زد
به زور تونستم روی اون تخت بشینم
از روی تخت بلند شدم اما افتادم روی زمین....پاهام....پاهام هنوز حس نداشتن.....دوباره اشکام شروع به ریزش کرد.....با دستام همون طور که نشسته بودم خودم و به سمت در کشیدم......با دستای بیجونم با مشت آروم به در میزدم و کمک می خواستم...اما هیچکس نبود
بی اخیار خودم و پشت در جمع کردم و گریه میکردم.....چطور ی شبه کل زندگیم تغییر کرد من فقط ۱۵ سالمه آخه چرا باید چنین چیزایی رو الان تجربه کنم اون مرد مگه نگفت میکشتم پس چرا.....چرا هنوز نمردم
داشتم دیوونه میشدم......پاهام الان بهتر شده بودن و میتونستم حسشون کنم.....آروم روی پاهام پشت در وایستادم و هی به در مشت میزدم.....حتی دستگیره رو بالا پایین میکردم اما در باز نمی شد ........
به سمت پنجره ی کنار اتاق رفت بیرون همه جا پر از درخت بود و ی دریاچه وسطشون بود...یعنی من تو جنگلم..
خودم و کنار تخت روی زمین جمع کرده بودم
صدای قفل در اومد سریع از جام بلند شدم و منتظر به در چشم دوختم که باز شد و.....
( کوک ویو )
دیر وقت شده بود به سمت ویلایی که داخل جنگل داشتم می رو ندم فعلا اونجا میموندیم تا فردا که بریم به دنیای خون اشام ها
رسیدیم از ماشین پیاده شدم و به محظ پیاده شدنم محافظ های توی ویلا به سمتم اومدن و بهم تعظیم کردن
( علامت بادیگارد ها * )
* خوش اومدید شاهزاده
دستامو توی جیب شلوارم کردم و می خواستم به سمت ویلا برم و به بادیگارد ها بگم که اون دختره رو بیارن اما با به یاد آوردن چند ساعت پیش که اون اتفاق افتاد وایستادم اینکه اون دخترک رو به دست اینا بزارم خطرناکه
برگشتم و در سمتش رو باز کردم و بهش نگاه کردم
زیادی برای اینکه چنین چیزایی رو تجربه کنه بچه بود
اما سرنوشت اینو براش رقم زده بود
دستامو به سمت بدن کوچولوش بردم و بلندش کردم
.....
روی تخت یکی از اتاق ها گذاشتمش و بیرون اومدم و درو پشت سرم قفل کردم اینطوری هم اون کوچولو فرار نمیکنه هم جونش حفظ میشه
( فردا صبح ات ویو )
همه جا تاریک بود
می خواستم چشمامو باز کنم اما پلک هام سنگین تر از اون چیزی بودن که بتونم بازشون کنم
همه جا ساکت بود....هیچ صدایی نمیومد......به زور چشمام رو باز کردم که با اتاقی که تا به حال ندیده بودم مواجه شدم.......هیچی یادم نمیومد جز اینکه اون مرد سرشو کرد توی گردنم.....توان بلند شدن نداشتم.....انگار که فلج شده باشم......با صدای گرفته ای شروع به در خواست کمک کردم
+کسی....کسی اونجا هست
کمک...کنید.....من....من
اشکام سرازیر شود
+ من....نمیتونم...تکون...بخورم...هق
کسی نبود....هیچ کس....احساس وحشتناکی توی اون لحظه داشتم.....من فوبیای تنهایی داشتم و الان بیشتر از هر لحظه احساس تنهایی می کردم
کم کم تونستم دستم و حرکت بدم از خوشحالی چشمای اشکیم برق زد
به زور تونستم روی اون تخت بشینم
از روی تخت بلند شدم اما افتادم روی زمین....پاهام....پاهام هنوز حس نداشتن.....دوباره اشکام شروع به ریزش کرد.....با دستام همون طور که نشسته بودم خودم و به سمت در کشیدم......با دستای بیجونم با مشت آروم به در میزدم و کمک می خواستم...اما هیچکس نبود
بی اخیار خودم و پشت در جمع کردم و گریه میکردم.....چطور ی شبه کل زندگیم تغییر کرد من فقط ۱۵ سالمه آخه چرا باید چنین چیزایی رو الان تجربه کنم اون مرد مگه نگفت میکشتم پس چرا.....چرا هنوز نمردم
داشتم دیوونه میشدم......پاهام الان بهتر شده بودن و میتونستم حسشون کنم.....آروم روی پاهام پشت در وایستادم و هی به در مشت میزدم.....حتی دستگیره رو بالا پایین میکردم اما در باز نمی شد ........
به سمت پنجره ی کنار اتاق رفت بیرون همه جا پر از درخت بود و ی دریاچه وسطشون بود...یعنی من تو جنگلم..
خودم و کنار تخت روی زمین جمع کرده بودم
صدای قفل در اومد سریع از جام بلند شدم و منتظر به در چشم دوختم که باز شد و.....
۷۵.۹k
۳۰ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.