آمدم عاشق شوم اما دگر یاری نبود

آمدم عاشق شوم اما دگر یاری نبود
بی ثمر گشتم جهان را چونکه دلداری نبود

خواب بودند مردم و دنیای ما را آب برد
توی دنیا حس و حال بهر بیداری نبود

ترک شهر کردم و آواره گشتم در به در
چون به شهرم حرفه ای جز مردم آزاری نبود

زخمها خوردم ولی افسوس در شهر خودم
هیچکس را در سرش فکر پرستاری نبود

من خودم دیدم خزان آنجا چه غوغایی نمود
باغها خشکیده بود حال گل کاری نبود

مست بودند جمله مردان لحظه تاراج باد
یکنفر حتی به حال خوب و هوشیاری نبود

کاش مردم چون گذشته قلبشان سنگی نبود
کاش در دنیا غم و درد و ریاکاری نبود.......
دیدگاه ها (۱)

از کسی شکوه ندارم که بد آمد فالمگله ای نیست من از بخت خودم م...

مرا ببر آنجا که تو باشیمن باشمو هیچ اثری از پای رفتن نباشد.

از دلتنگی چیزی شنیده ای؟مثله این است که دستت رابا کاغذ بریده...

شهره شهر شدم از برکات غم توپشت این پنجره ها خیمه زده ماتم تو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط