ازدواج اجباری
پارت 42
╭─━━━━━─╯ تخیلات جایے خوب نیست بیب ..!
پس توش ؋ـرو نرو ..! ╰─━━━━━─╮
اجوما : منم کمکش میکنم ؟
یونا : چی
ات : اجوما نمیخاد تو کمرت درد میکنه 🥺
یونا : به من ربطی نداره امروز باید کل کارایی که گفتم رو تموم کنی ...
جیمین : فک نمیکنی زیادی داری سخت میگیری یونا ..!!
من از ات دفاع نمیکنم
ولی هر خدمتکار دیگه ای بود خسته میشد ..!!( اکلیلی شویددد😭😂)
یونا : اوپا..تو از اون دفاع میکنی ؟
جیمین : چرا هرکاری میکنم به دفاع از اون ربط میدی ؟ ( با داد )
ات زیر لبی خندید 😂( دخترممهه)
یونا: هوی.. تو و اجوما برید به کاراتون برسید ..
ات: باشه ..بریم اجوما ..
ات : اجوما میگم تو خسته ای برو استراحت کن من خودم کارارو انجام میدم
اجوما : نه دخترم نمیشه که کمکت میکنم
من غذا درست میکنم و عمارتو تمیز میکنم
تو وسایلای یونا رو بشور
ات : ا...اما
اجوما : اما نداریم ..انجام میدم
ات : یه دنیا ممنون اجوما..خیلی ممنونم🥺
اجوما : انقد ذوق نکن برو کاراتو انجام بده
ات : ب..باشه...رفتم..عررر
یونا ویو :
اوپا اروم باش چرا اینجوری میکنی
بزار برات یه دمنوش درست کنم ...
الان وقته این کار بود
رفتم تو دمنوش جیمین خواب اب ور ریختم
باید از جانگ سوک حامله میشدم ..(جررممم😂🗿)
که یه وارث از جیمین داشته باشم
که بتونم مال اموالشو بالا بکشم و به نام خودم کنم ..
یونا : اوپا..جونم بیا ..
--------------------♡♡♡
جیمین ویو :
دمنوش یونا رو خوردم
و حس خواب بهم دست میداد ..
دوست داشتم بخوابم
که یک دفعه چیزی ندیدم همه جا تاریک شد...
یونا : حیحی..بلاخره خوابید 😒
ات ویو :
داشتم وسایلارو میشستم
که دیدم داره برف میاد از اسمون
ات : برف..برف..برف..اخجون..برف ..
ات : اجوما..اجوما..داره برف میاد ..( با داد )
یونا : چته صداتو اوردی بالا ؟
ات : خانم..برف..میاد..عرر
.ذوق دارم
یونا : مگه برف ندیدی ؟
ات : این برف منو یاده ..جیم
یونا : چی ؟
ات : ه..هیچی..
یونا : از اون جا تکون نمیخوری همشو میشوری بعد میای ..
ات : خانم ..لباسا زیادن بزارید حداقل بندازمشون لباسشویی ...تروخدا
یونا : همینکه گفتم
ات : ب..باشه🥺
3 سه ساعت بعد :
ات ویو :
تقریبا ساعت 9 شب بود و تموم شد وسایلای یونا رو هم شسته بود ..
رفتم که بخوابم
دیدم جیمین رو مبل خوابیده..
خواستم بیدارش کنم اما گفتم ولش کن
رفتم اتاقم
صبح شد ..
یونا ویو :
رفتم جیمینو بیدارش کنم
کع بگم حاملم ..
یونا : جیمین..جیمین
جیمین : اه..چقدر سرم درد میکنه..
بله ؟
یونا : من حاملم...🥺🗿
جیمین : د..دیشب....
یونا عوضیییی بچه اش مال یکی دیگسسس بخدااا لوش میدممم وایستید✓ :)
╭─━━━━━─╯ تخیلات جایے خوب نیست بیب ..!
پس توش ؋ـرو نرو ..! ╰─━━━━━─╮
اجوما : منم کمکش میکنم ؟
یونا : چی
ات : اجوما نمیخاد تو کمرت درد میکنه 🥺
یونا : به من ربطی نداره امروز باید کل کارایی که گفتم رو تموم کنی ...
جیمین : فک نمیکنی زیادی داری سخت میگیری یونا ..!!
من از ات دفاع نمیکنم
ولی هر خدمتکار دیگه ای بود خسته میشد ..!!( اکلیلی شویددد😭😂)
یونا : اوپا..تو از اون دفاع میکنی ؟
جیمین : چرا هرکاری میکنم به دفاع از اون ربط میدی ؟ ( با داد )
ات زیر لبی خندید 😂( دخترممهه)
یونا: هوی.. تو و اجوما برید به کاراتون برسید ..
ات: باشه ..بریم اجوما ..
ات : اجوما میگم تو خسته ای برو استراحت کن من خودم کارارو انجام میدم
اجوما : نه دخترم نمیشه که کمکت میکنم
من غذا درست میکنم و عمارتو تمیز میکنم
تو وسایلای یونا رو بشور
ات : ا...اما
اجوما : اما نداریم ..انجام میدم
ات : یه دنیا ممنون اجوما..خیلی ممنونم🥺
اجوما : انقد ذوق نکن برو کاراتو انجام بده
ات : ب..باشه...رفتم..عررر
یونا ویو :
اوپا اروم باش چرا اینجوری میکنی
بزار برات یه دمنوش درست کنم ...
الان وقته این کار بود
رفتم تو دمنوش جیمین خواب اب ور ریختم
باید از جانگ سوک حامله میشدم ..(جررممم😂🗿)
که یه وارث از جیمین داشته باشم
که بتونم مال اموالشو بالا بکشم و به نام خودم کنم ..
یونا : اوپا..جونم بیا ..
--------------------♡♡♡
جیمین ویو :
دمنوش یونا رو خوردم
و حس خواب بهم دست میداد ..
دوست داشتم بخوابم
که یک دفعه چیزی ندیدم همه جا تاریک شد...
یونا : حیحی..بلاخره خوابید 😒
ات ویو :
داشتم وسایلارو میشستم
که دیدم داره برف میاد از اسمون
ات : برف..برف..برف..اخجون..برف ..
ات : اجوما..اجوما..داره برف میاد ..( با داد )
یونا : چته صداتو اوردی بالا ؟
ات : خانم..برف..میاد..عرر
.ذوق دارم
یونا : مگه برف ندیدی ؟
ات : این برف منو یاده ..جیم
یونا : چی ؟
ات : ه..هیچی..
یونا : از اون جا تکون نمیخوری همشو میشوری بعد میای ..
ات : خانم ..لباسا زیادن بزارید حداقل بندازمشون لباسشویی ...تروخدا
یونا : همینکه گفتم
ات : ب..باشه🥺
3 سه ساعت بعد :
ات ویو :
تقریبا ساعت 9 شب بود و تموم شد وسایلای یونا رو هم شسته بود ..
رفتم که بخوابم
دیدم جیمین رو مبل خوابیده..
خواستم بیدارش کنم اما گفتم ولش کن
رفتم اتاقم
صبح شد ..
یونا ویو :
رفتم جیمینو بیدارش کنم
کع بگم حاملم ..
یونا : جیمین..جیمین
جیمین : اه..چقدر سرم درد میکنه..
بله ؟
یونا : من حاملم...🥺🗿
جیمین : د..دیشب....
یونا عوضیییی بچه اش مال یکی دیگسسس بخدااا لوش میدممم وایستید✓ :)
۹۰.۴k
۲۳ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.