part 66
#part_66
#رها
طاها که رفت پایین نشستم رو زمین لباسارو تو بغلم گرفتم و زل زدم بهش
از سردرگمی داشتم دیوونه میشدم
این حس لعنتی چیه؟
این خاطرات عجیب چیه تو ذهنم
من نمیفهمم واقعا این اتفاقا افتاده؟
نه امکان نداره
اما من دیشب کنار طاها اونم لخت خوابیده بودم پس امکانش هست
کلافه شدم از این همه فکر کردن
لباسا رو پوشیدم و رفتم پایین
همه سر میز غذا بودن
رها-سلام
نگار-سلام عزیزم صبحت بخیر
عمو حامد-سلام عروس قشنگم بیا بشین
حس کردم طاها با این حرف باباش نیشخند زد
یه صندلی خالی کنار طاها بود رفتم و نشستم
طاها نگاهشو ازم میدزدید
این منو مشکوک تر میکرد
ترمه- رها میشه شکر بدی
خم شدم تا شکر بردارم که دستم خورد به دست طاها اونم دستشو فوری کشید عقب
نمیفهمم این کاراشو
شکر دادم به ترمه بعد صبحونه
وسایلمو جمع کردم تا برم
طاها-یه لحظه وایسا لباسامو عوض کنم بیا برسونمت
رها-نیازی نیست خودم میرم
طاها-دیشب خسته شدی میرسونمت
رها-نمیخواد مرسی
دیگ به حرفاش اهمیت ندادم و از خونه زدم بیرون
اسنپ گرفتم و رفتم سمت کوه
وقتایی که حال بده میرم رو ارتفاع اونجا راحت تر میتونستم فکر کنم
بعد دو ساعت بالاخره رسیدم به قله کوه
نفسم بااغل نمیومد نشستم روی یه تخته سنگ
زیر پام خالی بود
الان دلم میخواست فقط یکم دیگه برم جلو
بعد میفتادم پایین و همه چی تموم....
#شکلات_تلخ
خب دیگه خدافظ تا یه هفته دیگه پارت نداریم 😔😂👩🏻🦯
#رها
طاها که رفت پایین نشستم رو زمین لباسارو تو بغلم گرفتم و زل زدم بهش
از سردرگمی داشتم دیوونه میشدم
این حس لعنتی چیه؟
این خاطرات عجیب چیه تو ذهنم
من نمیفهمم واقعا این اتفاقا افتاده؟
نه امکان نداره
اما من دیشب کنار طاها اونم لخت خوابیده بودم پس امکانش هست
کلافه شدم از این همه فکر کردن
لباسا رو پوشیدم و رفتم پایین
همه سر میز غذا بودن
رها-سلام
نگار-سلام عزیزم صبحت بخیر
عمو حامد-سلام عروس قشنگم بیا بشین
حس کردم طاها با این حرف باباش نیشخند زد
یه صندلی خالی کنار طاها بود رفتم و نشستم
طاها نگاهشو ازم میدزدید
این منو مشکوک تر میکرد
ترمه- رها میشه شکر بدی
خم شدم تا شکر بردارم که دستم خورد به دست طاها اونم دستشو فوری کشید عقب
نمیفهمم این کاراشو
شکر دادم به ترمه بعد صبحونه
وسایلمو جمع کردم تا برم
طاها-یه لحظه وایسا لباسامو عوض کنم بیا برسونمت
رها-نیازی نیست خودم میرم
طاها-دیشب خسته شدی میرسونمت
رها-نمیخواد مرسی
دیگ به حرفاش اهمیت ندادم و از خونه زدم بیرون
اسنپ گرفتم و رفتم سمت کوه
وقتایی که حال بده میرم رو ارتفاع اونجا راحت تر میتونستم فکر کنم
بعد دو ساعت بالاخره رسیدم به قله کوه
نفسم بااغل نمیومد نشستم روی یه تخته سنگ
زیر پام خالی بود
الان دلم میخواست فقط یکم دیگه برم جلو
بعد میفتادم پایین و همه چی تموم....
#شکلات_تلخ
خب دیگه خدافظ تا یه هفته دیگه پارت نداریم 😔😂👩🏻🦯
۳۰.۹k
۰۱ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.