دنیایی عجیب

☆دنیایی عجیب☆
پارت 3
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
ارن بی‌صدا از جاش بلند شد و به سمت پنجره رفت. بیرون بارون نم‌نم می‌بارید و صدای قطره‌ها روی شیشه سکوت اتاق رو پر کرده بود. ا/ت که میز رو چیده بود، نگاهی به ارن انداخت و گفت:

_بیا بشین، غذا سرد میشه.

ارن برگشت، لبخند محوی زد و نشست. چند دقیقه‌ای در سکوت غذا خوردن، تا اینکه ا/ت با صدای آروم گفت:

_تو فکر می‌کنی فلیکس برمی‌گرده؟

ارن قاشق رو کنار گذاشت و با جدیت گفت:

_اگه عقل داشته باشه، نه. ولی اگه هنوز فکر کنه تو مال اون هستی، ممکنه دوباره پیداش بشه.

ا/ت نفس عمیقی کشید و گفت:

_من دیگه نمی‌خوام بترسم. نمی‌خوام کسی برام تصمیم بگیره. حتی تو.

ارن کمی جا خورد، اما بعد با احترام گفت:

_حق با توئه. من فقط می‌خواستم کمکت کنم، نه اینکه جای فلیکس تصمیم بگیرم.

ا/ت لبخند زد و گفت:

_مرسی که کنارم بودی. ولی از اینجا به بعد، باید خودم قوی باشم.

در همین لحظه، صدای زنگ گوشی ا/ت بلند شد. صفحه رو نگاه کرد، شماره ناشناس بود. دلش لرزید. ارن متوجه شد و گفت:

_اگه اون باشه، جواب نده. بذار من بررسی کنم.

ا/ت گوشی رو به ارن داد. ارن تماس رو رد کرد و گفت:

_فردا می‌ریم پلیس. باید گزارش بدی. این بار باید قانونی جلو بریم.

ا/ت با تردید گفت:

_اگه دوباره پیداش بشه چی؟

ارن با قاطعیت گفت:

_اون وقت دیگه تنها نیستی. این بار همه چیز فرق داره.

ا/ت نگاهش کرد. برای اولین بار بعد از مدت‌ها، حس کرد شاید واقعا بتونه از نو شروع کنه. شاید این بار، ترس جاشو به شجاعت بده
در حالی که ا/ت داشت میز رو می‌چید، صدای زنگ در بلند شد. هر دو به هم نگاه کردن. ارن با اخم گفت:

_من بازش می‌کنم، تو عقب وایسا.

ارن در رو باز کرد، اما کسی پشت در نبود. فقط یه پاکت قهوه‌ای روی زمین بود. ارن خم شد، پاکت رو برداشت و آورد داخل. ا/ت با کنجکاوی پرسید:

_چیه؟ نامه‌ست؟

ارن پاکت رو باز کرد. داخلش یه فلش مموری بود و یه یادداشت با دست‌خطی عجیب:

«اگه می‌خوای بدونی فلیکس واقعا کیه، اینو ببین. ولی مراقب باش، هر حقیقتی بهایی داره.»

ا/ت با ترس گفت:

_یعنی چی؟ فلیکس که فقط یه آدم روانیه...

ارن فلش رو به لپ‌تاپ وصل کرد. یه ویدیو باز شد. تصویر تار بود، ولی صدای فلیکس واضح شنیده می‌شد. داشت با کسی صحبت می‌کرد:

«ا/ت نباید بفهمه. اون فقط یه مهره‌ست. پروژه باید ادامه پیدا کنه. ارن رو هم باید حذف کنیم.»

ا/ت با دهان باز به صفحه خیره شد. ارن سریع ویدیو رو بست و گفت:

_این دیگه فقط یه دعوای عاشقانه نیست. این یه نقشه‌ست. یه چیزی بزرگ‌تر پشتشه.

ا/ت با صدای لرزون گفت:

_من وسط چی گیر افتادم؟
دیدگاه ها (۰)

☆دنیایی عجیب☆پارت چهارم ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ا/ت بعد از دی...

☆دنیایی عجیب☆پارت پنجم♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ا/ت با صدایی آر...

دوریاکی کوچولو فصل: دوم پارت دوم ☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆صدای ...

هعی💔رمان لیوای، ارن و همه را باید بنویسم😓اشکال نداره بریم سر...

: دختر خاله تهیونگ با صدای بلند خندید و گفت اینو از تو سطل ا...

سه پاتر(درخواستی) P3

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط