part18
#part18
#رها
با دیدن امیر از ذوق جیغ کشیدم و پریدم بغلش.
باورم نمیشد نرفته.
رها: نرفتی؟
خندید و گفت.
امیر: بخاطر خواهر کوچولوم نرفتم.
رها: هعق مرسی که نرفتی.
با صدای فریال از بغل امیر اومدم بیرون.
فریال: امیر خودتی؟
امیر فریال و بغل کرد و گفت.
امیر: چطوری میمون؟ چقدر بزرگ شدی!
فریال: میمون خودتی...چندوقته ندیدمت پیر مرد؟
امیر: حالا من شدم پیر مرد؟
رها: با داداش من درست حرف بزنا😐🙏🏻
فریال خواست جوابمو بده که تازه متوجه طاهااینا شدم.
امیر خم شدو آروم کنار گوشم گفت.
امیر: اینا کین؟
منم مثل خودش آروم گفتم.
رها: رییس شرکتی که توش کار میکنم.
امیر: اینجا چیکار دارن؟
رها: میگم بهت.
طاها: معرفی نمیکنی؟
رها: اهم...خب امیر رفیق چندین و چندساله منه مثل داداشم میمونه...خب امیر ایشون شکیبه و ایشون مبین رل نازی و اینم طاهاست.
طاهاشکیبمبین: خوشبختیم.
امیر: همچنین...نازی کو؟
یهو صدای جیغ نازی اومد.
نازی: امییییییییییییر!
از پشت پرید رو کول امیر.
امیر: آی دختر بیا پایین.
نازی: گورخر دلم برات تنگ شده بود.
امیر: گورخر خودتی الاغ بیا پایین کمرم شکست.
نازی ایشی گفت و پرید پایین و با ذوق گفت.
نازی: از اون بغل چهارتایی بریم؟
با ذوق حرفشو تایید کردم.
امیر با خنده گفت.
امیر: بیاید بغلم ببینم.
من و فریال و نازی رفتیم بغل امیر.
واقعا امیر برای هرسه تامون عین داداش بود!
از بچگی باهم بزرگ شدیم و هروقت ما سه تا آتیش میسوزوندیم امیر یه جوری جعمش میکرد.
امیر: آخ چقدر دلم براتون تنگ شده بود کله پوکا.
رها: هعق ماهم.
فریال: آخ...بیاید بریم بشینیم.
طاها: اهم...ما اینجایم.
امیر: بفرمایید بشینید...
تقریبا یک ساعت گذشته بود امیر از وقتی اومده بود با طاهااینا حسابی گرم گرفته بود و من دلم میخاست با همون چاقوی میوه خوری از وسط نصفش کن، مرتیکه مارو به کتفش گرفته نشسته با اینا زر میزنه.
نازی: رها پاشو شیر توت فرنگی درست کن.
بیحال نگاهش کردم که چشم غرهای بهم رفت.
بلند شدم و رفتم داخل آشپزخونه، مخلوط کن رو دراوردم و یکم شیر ریختم داخلش و توت فرنگیارو تیکه تیکه کردم و ریختم داخلش.
رها: همتون میخورید دیگه؟
همه: آره.
طاها: من به توت فرنگی آلرژی دارم اگر میشه برام یه چیز دیگه درست کن.
ناخوداگاه نیشم باز شد.
با همون نیش باز باشهای گفتم.
شربت آلبالو رو برداشتم و ریختم داخل لیوان، یکمم از آب توت فرنگی ریختم داخلش.
خدابیامرزتت آقای بهمنی!
لیوانارو گذاشتم داخل سینی و از آشپزخونه رفتم بیرون.
سینی رو گذاشتم رو میز و هرکس شیرتوت فرنگیش رو برداشت، همونطور که سعی میکردم نیشم باز نشه رو به طاها گفتم.
رها: اون آلبالو برا تو.
طاها ممنونی گفت و لیوان رو برداشت و یه نفس خورد.
امیر: دستت درد نکنه رها.
رها: خواهش میکنم.
چند دیقه گذشت که طاها صورتش قرمز شد و افتاد به سرفه کردن.
شکیب: چیشدی؟
طاها: نم...نمیدونم.
انقدر حالش بد شده بود که داشتم به گوه خوردن میوفتادم.
نمیتونست درست نفس بکشه و مدام سرفه میکرد و از همه بدتر صورتش قرمز شده بود.
رها: ببریمش دکتر؟
مبین: آره...شکیب بیا ببریمش تو ماشین.
رفتم داخل اتاقم و هودی مشکیم رو سریع کشیدم تنم و از اتاق رفتم بیرون.
امیر: رها اونا رفتن بیا با موتور بریم.
نگران سری تکون دادم و سوار موتور امیر شدم و امیر راه افتاد..
#عشق_پر_دردسر
#رها
با دیدن امیر از ذوق جیغ کشیدم و پریدم بغلش.
باورم نمیشد نرفته.
رها: نرفتی؟
خندید و گفت.
امیر: بخاطر خواهر کوچولوم نرفتم.
رها: هعق مرسی که نرفتی.
با صدای فریال از بغل امیر اومدم بیرون.
فریال: امیر خودتی؟
امیر فریال و بغل کرد و گفت.
امیر: چطوری میمون؟ چقدر بزرگ شدی!
فریال: میمون خودتی...چندوقته ندیدمت پیر مرد؟
امیر: حالا من شدم پیر مرد؟
رها: با داداش من درست حرف بزنا😐🙏🏻
فریال خواست جوابمو بده که تازه متوجه طاهااینا شدم.
امیر خم شدو آروم کنار گوشم گفت.
امیر: اینا کین؟
منم مثل خودش آروم گفتم.
رها: رییس شرکتی که توش کار میکنم.
امیر: اینجا چیکار دارن؟
رها: میگم بهت.
طاها: معرفی نمیکنی؟
رها: اهم...خب امیر رفیق چندین و چندساله منه مثل داداشم میمونه...خب امیر ایشون شکیبه و ایشون مبین رل نازی و اینم طاهاست.
طاهاشکیبمبین: خوشبختیم.
امیر: همچنین...نازی کو؟
یهو صدای جیغ نازی اومد.
نازی: امییییییییییییر!
از پشت پرید رو کول امیر.
امیر: آی دختر بیا پایین.
نازی: گورخر دلم برات تنگ شده بود.
امیر: گورخر خودتی الاغ بیا پایین کمرم شکست.
نازی ایشی گفت و پرید پایین و با ذوق گفت.
نازی: از اون بغل چهارتایی بریم؟
با ذوق حرفشو تایید کردم.
امیر با خنده گفت.
امیر: بیاید بغلم ببینم.
من و فریال و نازی رفتیم بغل امیر.
واقعا امیر برای هرسه تامون عین داداش بود!
از بچگی باهم بزرگ شدیم و هروقت ما سه تا آتیش میسوزوندیم امیر یه جوری جعمش میکرد.
امیر: آخ چقدر دلم براتون تنگ شده بود کله پوکا.
رها: هعق ماهم.
فریال: آخ...بیاید بریم بشینیم.
طاها: اهم...ما اینجایم.
امیر: بفرمایید بشینید...
تقریبا یک ساعت گذشته بود امیر از وقتی اومده بود با طاهااینا حسابی گرم گرفته بود و من دلم میخاست با همون چاقوی میوه خوری از وسط نصفش کن، مرتیکه مارو به کتفش گرفته نشسته با اینا زر میزنه.
نازی: رها پاشو شیر توت فرنگی درست کن.
بیحال نگاهش کردم که چشم غرهای بهم رفت.
بلند شدم و رفتم داخل آشپزخونه، مخلوط کن رو دراوردم و یکم شیر ریختم داخلش و توت فرنگیارو تیکه تیکه کردم و ریختم داخلش.
رها: همتون میخورید دیگه؟
همه: آره.
طاها: من به توت فرنگی آلرژی دارم اگر میشه برام یه چیز دیگه درست کن.
ناخوداگاه نیشم باز شد.
با همون نیش باز باشهای گفتم.
شربت آلبالو رو برداشتم و ریختم داخل لیوان، یکمم از آب توت فرنگی ریختم داخلش.
خدابیامرزتت آقای بهمنی!
لیوانارو گذاشتم داخل سینی و از آشپزخونه رفتم بیرون.
سینی رو گذاشتم رو میز و هرکس شیرتوت فرنگیش رو برداشت، همونطور که سعی میکردم نیشم باز نشه رو به طاها گفتم.
رها: اون آلبالو برا تو.
طاها ممنونی گفت و لیوان رو برداشت و یه نفس خورد.
امیر: دستت درد نکنه رها.
رها: خواهش میکنم.
چند دیقه گذشت که طاها صورتش قرمز شد و افتاد به سرفه کردن.
شکیب: چیشدی؟
طاها: نم...نمیدونم.
انقدر حالش بد شده بود که داشتم به گوه خوردن میوفتادم.
نمیتونست درست نفس بکشه و مدام سرفه میکرد و از همه بدتر صورتش قرمز شده بود.
رها: ببریمش دکتر؟
مبین: آره...شکیب بیا ببریمش تو ماشین.
رفتم داخل اتاقم و هودی مشکیم رو سریع کشیدم تنم و از اتاق رفتم بیرون.
امیر: رها اونا رفتن بیا با موتور بریم.
نگران سری تکون دادم و سوار موتور امیر شدم و امیر راه افتاد..
#عشق_پر_دردسر
۱۴.۱k
۱۸ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.