part1۶
#part1۶
#رها
با تعجب به طاها نگاه کردم.
رها: تو اینجا چی میگی؟
طاها خواست حرف بزنه که آنا زودتر گفت.
آنا: دیشب وقتی تورو اورد داخل خونه و گذاشتت رو تخت و برگشت بره دید ماشینش نیست یعنی دزدیدن مجبور شد شب اینجا بمونه.
رها: تاکسی نبود بره؟
آنا: اون وقت شب نه نبود.
رها: پیاده میتونست بره.
طاها: من هنوز اینجام!
رها: مگه گفتم نیستی؟
طاها: چه بیاعصاب.
رها: بیاعصاب؟ حاجی من سایه تورو از صد کیلو متری میزنم! بعد شب اومدی تو خونه من خوابیدی؟
آنا: رها یعنی چی؟ طاها مثلا رییس توعه.
رها: سرکار رییس منه الان مهمونه.
طاها: خودتم میگی مهمون درسته آدم با مهمون اینجوری حرف بزنه؟
رها: مهمون نیستی تو دشمن خونی منی!
طاها: تا دیروز خوب بودیا!
رها: دیروز دیروزِ امروز امروزِ.
طاها: قانع کننده بود.
آنا: طاها جان بیا صبحونه بخور.
چهار چشمی به آنا نگاه کردم، تاحالا نشده به من بگه بیا صبحونه بخور یا برام میز صبحونه اماده کنه بلد برا این پسره...خدایا نجاتم بده.
طاها: مرسی خاله.
رها: خاله؟
دوتاشوت برگشتن سمتم و گیج نگاهم کردن که گفتم.
رها: خاله نه و خانوم صادقی شما آناهیتا خانومم بگی حلع.
آنا: وا رها چته؟ خب بگه خاله چیه مگه؟
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم وحشی نشم.
رها: من میرم تو اتاقم بکپم.
داشتممیرفتم تو اتاقم که آنا با داد گفت.
آنا: گفتم امروز نازی و فریالم بیان.
رها: خوبه.
آنا: داداشای طاهام هستن.
با این حرفش سریع دوییدم سمت آشپزخونه گفتم.
رها: این خودش تو این خونه مهمون ناخوندس بعد داداشمم گفتی بیان؟ آنا چیز خورت کرده؟
انا: رها درست صحبت کن.
طاها: تو مشکلت اصلا با من چیه؟ چرا انقدر با من مشکل داری؟
رها: به تو ربطی نداره.
راستش چیزی نداشتم بگم:| واقعا دلیل اینکه ازش بدم میاد چیه؟
صدای درون: شاید چون با ماشینش زد بهت.
رها: نه بخاطر اون نیست.
صدای درون: بزور استخدامت کرد شرکت؟
رها: نوچ، اونم نیست.
آنا: رها...
نگاهش کردم.
آنا: من امروز میرم خونه الناز، ناهار درست کردم شامم یه چیزی سفارش بده.
رها: اوکی.
کیفشو برداشت و از خونه خارج شد.
نشستم پشت میز، دستمو دراز کردم شیشه نوتلا رو بردارم که طاها سریع برداشت.
با اخم نگاهش کردم و با چشم اشاره کردم بده که ابروهاشو به معنی نه بالا انداخت.
رها: بده.
طاها: نمیدم.
رها: بده.
طاها: نمیدم.
رها: بده.
طاها: نمیدم.
رها: بده.
طاها: نمیدم.
رها: بده.
طاها: نمیدم.
رها: گفتم بده.
طاها: نمیدم.
رها: چقدر تو پرویی بهت گفتم بده.
طاها: خودت پرویی نمیدم.
رها: تا سه ثانیه دیگه بهم ندیش خودت میدونی...3..2..1
طاها: نمیدم.
سریع از جام پریدم و خواستم برم سمتش که پام گیر کرد به میز و با صورت فرود اومدم.
صدای قهقه طاها کل خونه رو برداشت.
با درد از جام بلند شدم.
دماغم درد میکرد، سریع رفتم داخل اتاقم و درو بستم و آیینه رو برداشتم و نگاه کردم.
خداروشکر خون نمیومد ولی درد میکرد.
امروز پنجشنبه بود.
از جام بلند شدم و هودی مشکیم با شلوار مشکیم رو پوشیدم و گوشیمو برداشتم و از اتاقم خارج شدم.
رو کردم سمت طاها و گفتم.
رها: خواستی بری که شرت کم خواستی بمونیم که به کفشای دختر سکینه خانوم.
طاها: چیشده؟ کجا میری؟
رها: دلیلی نداره بهت بگم.
اجازه هیچ حرفیو بهش ندادم و سریع از خونه خارج شدم...
#عشق_پر_دردسر
#رها
با تعجب به طاها نگاه کردم.
رها: تو اینجا چی میگی؟
طاها خواست حرف بزنه که آنا زودتر گفت.
آنا: دیشب وقتی تورو اورد داخل خونه و گذاشتت رو تخت و برگشت بره دید ماشینش نیست یعنی دزدیدن مجبور شد شب اینجا بمونه.
رها: تاکسی نبود بره؟
آنا: اون وقت شب نه نبود.
رها: پیاده میتونست بره.
طاها: من هنوز اینجام!
رها: مگه گفتم نیستی؟
طاها: چه بیاعصاب.
رها: بیاعصاب؟ حاجی من سایه تورو از صد کیلو متری میزنم! بعد شب اومدی تو خونه من خوابیدی؟
آنا: رها یعنی چی؟ طاها مثلا رییس توعه.
رها: سرکار رییس منه الان مهمونه.
طاها: خودتم میگی مهمون درسته آدم با مهمون اینجوری حرف بزنه؟
رها: مهمون نیستی تو دشمن خونی منی!
طاها: تا دیروز خوب بودیا!
رها: دیروز دیروزِ امروز امروزِ.
طاها: قانع کننده بود.
آنا: طاها جان بیا صبحونه بخور.
چهار چشمی به آنا نگاه کردم، تاحالا نشده به من بگه بیا صبحونه بخور یا برام میز صبحونه اماده کنه بلد برا این پسره...خدایا نجاتم بده.
طاها: مرسی خاله.
رها: خاله؟
دوتاشوت برگشتن سمتم و گیج نگاهم کردن که گفتم.
رها: خاله نه و خانوم صادقی شما آناهیتا خانومم بگی حلع.
آنا: وا رها چته؟ خب بگه خاله چیه مگه؟
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم وحشی نشم.
رها: من میرم تو اتاقم بکپم.
داشتممیرفتم تو اتاقم که آنا با داد گفت.
آنا: گفتم امروز نازی و فریالم بیان.
رها: خوبه.
آنا: داداشای طاهام هستن.
با این حرفش سریع دوییدم سمت آشپزخونه گفتم.
رها: این خودش تو این خونه مهمون ناخوندس بعد داداشمم گفتی بیان؟ آنا چیز خورت کرده؟
انا: رها درست صحبت کن.
طاها: تو مشکلت اصلا با من چیه؟ چرا انقدر با من مشکل داری؟
رها: به تو ربطی نداره.
راستش چیزی نداشتم بگم:| واقعا دلیل اینکه ازش بدم میاد چیه؟
صدای درون: شاید چون با ماشینش زد بهت.
رها: نه بخاطر اون نیست.
صدای درون: بزور استخدامت کرد شرکت؟
رها: نوچ، اونم نیست.
آنا: رها...
نگاهش کردم.
آنا: من امروز میرم خونه الناز، ناهار درست کردم شامم یه چیزی سفارش بده.
رها: اوکی.
کیفشو برداشت و از خونه خارج شد.
نشستم پشت میز، دستمو دراز کردم شیشه نوتلا رو بردارم که طاها سریع برداشت.
با اخم نگاهش کردم و با چشم اشاره کردم بده که ابروهاشو به معنی نه بالا انداخت.
رها: بده.
طاها: نمیدم.
رها: بده.
طاها: نمیدم.
رها: بده.
طاها: نمیدم.
رها: بده.
طاها: نمیدم.
رها: بده.
طاها: نمیدم.
رها: گفتم بده.
طاها: نمیدم.
رها: چقدر تو پرویی بهت گفتم بده.
طاها: خودت پرویی نمیدم.
رها: تا سه ثانیه دیگه بهم ندیش خودت میدونی...3..2..1
طاها: نمیدم.
سریع از جام پریدم و خواستم برم سمتش که پام گیر کرد به میز و با صورت فرود اومدم.
صدای قهقه طاها کل خونه رو برداشت.
با درد از جام بلند شدم.
دماغم درد میکرد، سریع رفتم داخل اتاقم و درو بستم و آیینه رو برداشتم و نگاه کردم.
خداروشکر خون نمیومد ولی درد میکرد.
امروز پنجشنبه بود.
از جام بلند شدم و هودی مشکیم با شلوار مشکیم رو پوشیدم و گوشیمو برداشتم و از اتاقم خارج شدم.
رو کردم سمت طاها و گفتم.
رها: خواستی بری که شرت کم خواستی بمونیم که به کفشای دختر سکینه خانوم.
طاها: چیشده؟ کجا میری؟
رها: دلیلی نداره بهت بگم.
اجازه هیچ حرفیو بهش ندادم و سریع از خونه خارج شدم...
#عشق_پر_دردسر
۴۲.۷k
۱۸ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.