پارت ۱۹۹ آخرین تکه قلبم به قلم izeinabii
#پارت_۱۹۹ #آخرین_تکه_قلبم به قلم #izeinabii
سریع بلندم کرد و روی تخت نشوندم.
_می خوای یکم بخوابیم؟زندگی من ؟
آروم لبشو بوسیدم و گفتم:
_بی حال شدم..خوبم عشقم..
دستاشو قاب صورتم کرد و گفت:
_بخاطر پیاده راه رفتن تو این پاساژ و مغازه هاس.
_آره..دیروز همه رو چیدیم..خیلی خوشگل شده خونه مون.
_می شه برم خونمون؟
_نوچ..
_اختیار رفتن خونه ی خودمم ندارم؟
خندیدم و گفتم:
_نه.
_چرا خب؟
_دوست دارم سوپرایز شی ..
_من اون شب فقط تو رو می بینم.
ریز خندیدم و گفتم:
_خونه مونم می بینی..شده عین بهشت..
_جدی؟
_اوهوم.
_فردا می رم می بینمش .
_هیع؟
_آره.
محکم بازوشو گاز گرفتم و گفتم:
_حق نداری.. نه من نه تو هااا
بازوشو مالوند و گفت:
_دلم گردنتو..
رفتم عقب و گفتم:
_نمیشه عشقم..یه هفته دیگه عروسیمونه..
با حسرت به گردنم زل زد و آروم بوسیدش.
_نیما؟
_جون نیما؟
_امروز قبل اینکه بیام اینجا کارت عروسیمونو بردم خونه عمه ام که اونا ام بیان..
_خب؟
_از وقتی بابام رفت .. خانواده و فامیلی مونم بهم خورد.
_می خوای بریم فردا سر خاکش؟
_نه..
_نیاز..
_جون نیاز؟
_ناراحت نباشیا خودم تا ابد کنارتم.
به چشمای قهوه ای روشنش زل زدم.
چقدر نیما شبیه گیلبرت شده و من چقدر غریبانه بالاخره شبیه شخصیت کارتون آنه شرلی شده بودم..
دخترک یتیمی شده که دیگه پدری نداشت..!
همیشه دوست داشتم عین آنه شرلی باشم اما هیچ وقت دلم نمی خواست وجه اشتراکمون یتیمی باشه!
********
به آینه زل زدم.. چشمام به شدت پوف کرده بود..
آهی کشیدم و زنگ زدم به نیما.
بعد از سه بار زنگ زدن بالاخره برداشت..
_نکنه دیر کنم؟
صدای بم نیما رو که شنیدم خیالم راحت شد.
_الو
_سلام خابالو..
_خودتی..
_آره خب..بدو بیا سراغم.
_نیم ساعت دیگه میام.
_دیر نکنیا نیما..
_نه خدافظ
_خدافظ.
****
مانتو ساده ی صورتی رنگمو به تن کردم و زورکی یه لقمه ی کوچیک پنیر و سبزی درست کردم و خوردم.
یه هفته ای بود اومده بودیم خونه خودمون.
پله ها رو آروم آروم رفتم بالا و در خر پشته رو باز کردم.
هنوزم همون شکلی بود..
روی همون صندلی که از آجر برای خودم درست کرده بودم نشستم.
گوشیو درآوردم و از طلوع خورشید فیلم و عکس گرفتم.
آهنگی پلی کردم و به خورشید که آروم آروم از پشت کوه و ابرا درومد زل زدم.
واقعا امروز روز عروسی من بود؟پس چرا انقدر احساس تنهایی و غمگینی می کردم..
* بغضم گلوم را گرفته از زمین و از زمان سیرم ، تو با من چه کردی؟ *
هیچ وقت انقدر عمیقا احساس یتیمی بهم دست نداده بود.
با صدای بوق به کوچه نگاه کردم.
_چه عجبی..
در خر پشته رو چفت کردم و پله ها رو سریع پایین رفتم .
تقی به در اتاق زدم و گفتم:
_من رفتم خانم..
با چشمای خواب آلود نگاهم کرد.
_باشه..
پوزخندی زدم و گفتم:
_قدیم زیر یه قرآن رد کردنی ام بود.
#نظر_فراموش_نشه_عزیزان
*
#عکس_نوشته #عاشقانه #فردوس_برین #رمضان_کریم🌙🌹🍃 #جذاب #wallpaper #خلاقانه #ایده #هنر #نوشته_عاشقانه #خلاقیت
سریع بلندم کرد و روی تخت نشوندم.
_می خوای یکم بخوابیم؟زندگی من ؟
آروم لبشو بوسیدم و گفتم:
_بی حال شدم..خوبم عشقم..
دستاشو قاب صورتم کرد و گفت:
_بخاطر پیاده راه رفتن تو این پاساژ و مغازه هاس.
_آره..دیروز همه رو چیدیم..خیلی خوشگل شده خونه مون.
_می شه برم خونمون؟
_نوچ..
_اختیار رفتن خونه ی خودمم ندارم؟
خندیدم و گفتم:
_نه.
_چرا خب؟
_دوست دارم سوپرایز شی ..
_من اون شب فقط تو رو می بینم.
ریز خندیدم و گفتم:
_خونه مونم می بینی..شده عین بهشت..
_جدی؟
_اوهوم.
_فردا می رم می بینمش .
_هیع؟
_آره.
محکم بازوشو گاز گرفتم و گفتم:
_حق نداری.. نه من نه تو هااا
بازوشو مالوند و گفت:
_دلم گردنتو..
رفتم عقب و گفتم:
_نمیشه عشقم..یه هفته دیگه عروسیمونه..
با حسرت به گردنم زل زد و آروم بوسیدش.
_نیما؟
_جون نیما؟
_امروز قبل اینکه بیام اینجا کارت عروسیمونو بردم خونه عمه ام که اونا ام بیان..
_خب؟
_از وقتی بابام رفت .. خانواده و فامیلی مونم بهم خورد.
_می خوای بریم فردا سر خاکش؟
_نه..
_نیاز..
_جون نیاز؟
_ناراحت نباشیا خودم تا ابد کنارتم.
به چشمای قهوه ای روشنش زل زدم.
چقدر نیما شبیه گیلبرت شده و من چقدر غریبانه بالاخره شبیه شخصیت کارتون آنه شرلی شده بودم..
دخترک یتیمی شده که دیگه پدری نداشت..!
همیشه دوست داشتم عین آنه شرلی باشم اما هیچ وقت دلم نمی خواست وجه اشتراکمون یتیمی باشه!
********
به آینه زل زدم.. چشمام به شدت پوف کرده بود..
آهی کشیدم و زنگ زدم به نیما.
بعد از سه بار زنگ زدن بالاخره برداشت..
_نکنه دیر کنم؟
صدای بم نیما رو که شنیدم خیالم راحت شد.
_الو
_سلام خابالو..
_خودتی..
_آره خب..بدو بیا سراغم.
_نیم ساعت دیگه میام.
_دیر نکنیا نیما..
_نه خدافظ
_خدافظ.
****
مانتو ساده ی صورتی رنگمو به تن کردم و زورکی یه لقمه ی کوچیک پنیر و سبزی درست کردم و خوردم.
یه هفته ای بود اومده بودیم خونه خودمون.
پله ها رو آروم آروم رفتم بالا و در خر پشته رو باز کردم.
هنوزم همون شکلی بود..
روی همون صندلی که از آجر برای خودم درست کرده بودم نشستم.
گوشیو درآوردم و از طلوع خورشید فیلم و عکس گرفتم.
آهنگی پلی کردم و به خورشید که آروم آروم از پشت کوه و ابرا درومد زل زدم.
واقعا امروز روز عروسی من بود؟پس چرا انقدر احساس تنهایی و غمگینی می کردم..
* بغضم گلوم را گرفته از زمین و از زمان سیرم ، تو با من چه کردی؟ *
هیچ وقت انقدر عمیقا احساس یتیمی بهم دست نداده بود.
با صدای بوق به کوچه نگاه کردم.
_چه عجبی..
در خر پشته رو چفت کردم و پله ها رو سریع پایین رفتم .
تقی به در اتاق زدم و گفتم:
_من رفتم خانم..
با چشمای خواب آلود نگاهم کرد.
_باشه..
پوزخندی زدم و گفتم:
_قدیم زیر یه قرآن رد کردنی ام بود.
#نظر_فراموش_نشه_عزیزان
*
#عکس_نوشته #عاشقانه #فردوس_برین #رمضان_کریم🌙🌹🍃 #جذاب #wallpaper #خلاقانه #ایده #هنر #نوشته_عاشقانه #خلاقیت
۱۲.۱k
۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.