پارت آخرینتکهقلبم به قلم izeinabii

#پارت_۲۰۰ #آخرین_تکه_قلبم به قلم #izeinabii
وسایل و تورمو برداشتم و زدم بیرون.

بازم یه چیزی کم بود..

در ماشینو باز کردم .

موهاش خیس بود..

_سلام.

_سلام.

همین ک نشستم سرم از درد تیر کشید.

آهنگو کمتر کردم و گفتم:
_سرم..

_چی شده؟

_نمی دونم یهو تیر کشید.

سرمو نوازش کرد و گفت:
_تا می رسیم یه کم بخواب.

صندلی رو خوابوندم و چشممو بستم .

چشمم بسته بود اما خوابم نبرد.

با توقف ماشین متتظر بودم نیما صدام کنه اما خبری نشد. چشممو باز کردم.
نیما زل زده بود به صورتم..

لبخند زدم و گفتم:
_چرا صدام نکردی؟

_خواستم یه دل سیر نگاهت کنم..این چند وقت زیاد ندیدمت.

دستمو گذاشتم روی ریشش و گفتم:
_بالاخره رسیدیم..

دستشو گذاشت روی دستم و گفت:
_منو تو خیلی وقته رسیدیم..

_نه هنوز یه قولایی مونده..

با تعجب نگاهم کرد:
_چه قولی؟

_کت و شلوار..

اخم کرد و گفت:
_لعنت به این آداب و رسوم..

_ی ی ی .. تو چیکار آداب و رسوم داری؟مگه روز عقدمون پوشیدی زشت شدی؟دیدی چقدر جنتلمن شده بودی..

با ناباوری آهی کشید و گفت:
_باشه اذیت کن..آخر شب همه ی اینارو تلافی می کنم.

متعجب نگاهش کردم و گفتم:
_ها؟

_ها و کوفت..برو دیرت می شه!

سعی کردم اضطرابمو پنهون کنم.
_منظورت چیه نیمایی؟

لپمو کشید و گفت:
_شتریه که در خونه ی همه دخترا خوابیده..حالا شانس تو به جا شتر یه پسر خوشتیپ و خوشگله .. بده مگه؟

_خیلی بدی..

_دیر نکنیا..

چشم غره ای واسش رفتم و گفتم:
_خدافظ.


_خدافظ عزیزم..

اداشو درآوردم و گفتم :
_ی ی ی

_ببینم دختر عمه ام چه کارت می کنه نیاز..

_یعنی اگه زشت بشم عروسی کنسله..

_نمیشی..کارش درسته..بعدم قول داده به من پس نترس..

*******

روبه منشی گفتم:
_سلام ..مینا جون هستن؟

_بله..اما مینا جون خودشون کار نمی کننا..

_قبلا هماهنگ کردیم..من از آشناهاشون هستم.

_آها..فکر کنم شناختم..پس شما بودید؟

_چی؟

_عروس سفارشی و ویژه امشب!

خندیدم و گفتم :
_فکر نکنم در اون حد باشم.

لبخند زد و گفت:
_این چه حرفیه عزیزم..

با صدا کردن یه خانم و اومدنش سمت من متوجه شدم که دختر عمه ی بابای نیما باید باشه.

با لبخند سلام کردم.

_سلام .. عمه مینا؟

به گرمی منو توی آغوشش فشرد و گفت:
_سلام ..آره عزیزم..خوبی؟

_خوبم من شما خوبید؟

_به خوبیت عزیزم..الحق که نیما سلیقه اش بیسته..

_ممنون بابت این تعریف ها ولی فکر نکنم به این بیستی که شما میگید باشم..

_جدی گفتم..من دوست نداشتم این دخترای دماغ سر بالای افاده ای زن نیمامون بشه..که احساس می کنن زیبایی مادرزادی دارن..درحالی که کار دست جراح و آرایشگرایی مثه منن..ولی تو زیبایی و نگاه معصومانه ات واقعا آدمو جذب می کنه..ماشاالله..بزنم به تخته!

_لطف دارید شما به من..واقعا ممنونم..اگه می دونستم انقدر ماهید زودتر میومدم اینجا..
#نظر_فراموش_نشه_عزیزان #مرسی_که_هستید
*


#عاشقانه #جذاب #خاص #FANDOGHI #رمضان_کریم🌙🌹🍃 #عکس_نوشته #خلاقیت #هنر #فانتزی #فردوس_برین
دیدگاه ها (۱)

#پارت_۲۰۱ #آخرین_تکه_قلبم به قلم #izeinabii چشممو باز کردم.....

یادمه ۱۰۰ پارت ک شدیم جشن گرفتم..این بارم گفتم ی جشن کوچیک چ...

#پارت_۱۹۹ #آخرین_تکه_قلبم به قلم #izeinabiiسریع بلندم کرد و ...

#پارت_۱۹۸ #آخرین_تکه_قلبم به قلم #izeinabii آزیتا جونم با لب...

کاترین: راستش یه نفری هست که ازم میخواد وکیلش بشم با اون میت...

یه مشت کاغذ تا شده گرفت‌ جلوی صورتم و گفت انتخاب کن. یه لبخن...

دستش رو قلبم بود.هر وقت می فهمید حالم‌ خوش نیست، همین کار رو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط