دلبر کوچولو
دلبر کوچولو
#PART_19
بیحرف پشت سرش راه افتادم.
در یکی از اتاقها رو باز کرد و گفت:
_بیا اینجا اتاق من و شقایق بود که امروز اخراج شد، از امروز هم اتاقی هستیم.
کنجکاو نگاهش کردم و گفتم:
_چرا اخراج شد؟
_بیا حالا بعدا بهت میگم.
سری تکون دادم و وارد شدم، نگاهی به اتاق انداختم، خوب بود دوتا تخت یک نفره گوشه اتاق بود.
رو به یکی از تختها اشاره کرد و گفت:
_اون تخت توعه از این به بعد.
لبخندی به روش زدم و گفتم:
_مرسی گلم.
بعد از اینکه تقریباً بیشتر قوانین و کارهایی که باید انجام بدم رو بهم توضیح داد، با خستگی نگاهم کرد و گفت:
_فقط حواست باشه دیانا، اینجا با هیچکس صمیمی نشو، و اینکه امیدوارم قانونها رو رعایت کنی.
سری تکون دادم و گفتم:
_یادت باشه بعداً بهم بگی چرا شقایق رو اخراج کردن!
چشم غرهای بهم رفت.
_یواش دختر، اینم یادم رفت بگم خیلی تو کار بقیه فضولی نکن.
پوفی کشیدم و گفتم:
_یجا بگو برو بمیر دیگه.
کلافه چشمهاش رو تو کاسه چرخوند و گفت:
_بسه دختر، پاشو بریم پیش خیاط تا لباس فرم رو برات بدوزه.
نفس عمیقی کشیدم و بعد از مرتب کردن روسریم بعد از نیکا از اتاق خارج شدم.
تقریباً یک ساعتی کار اندازه گرفتن خیاط طول کشید از بس مثل عروسک چرخونده بودم دیگه سرگیجه گرفته بودم.
نفس عمیقی کشیدم و سریع از اتاق خارج شدم، نیکا با دیدن قیافم تک خندهای کرد و گفت:
_باز این خیاط یکی رو گیر آورد.
_آره بخدا، همچین حرف میزد انگار برای اولین بار یه آدم رو دیده.
_بیا بریم تو آشپزخونه که کلی کار داریم.
#PART_19
بیحرف پشت سرش راه افتادم.
در یکی از اتاقها رو باز کرد و گفت:
_بیا اینجا اتاق من و شقایق بود که امروز اخراج شد، از امروز هم اتاقی هستیم.
کنجکاو نگاهش کردم و گفتم:
_چرا اخراج شد؟
_بیا حالا بعدا بهت میگم.
سری تکون دادم و وارد شدم، نگاهی به اتاق انداختم، خوب بود دوتا تخت یک نفره گوشه اتاق بود.
رو به یکی از تختها اشاره کرد و گفت:
_اون تخت توعه از این به بعد.
لبخندی به روش زدم و گفتم:
_مرسی گلم.
بعد از اینکه تقریباً بیشتر قوانین و کارهایی که باید انجام بدم رو بهم توضیح داد، با خستگی نگاهم کرد و گفت:
_فقط حواست باشه دیانا، اینجا با هیچکس صمیمی نشو، و اینکه امیدوارم قانونها رو رعایت کنی.
سری تکون دادم و گفتم:
_یادت باشه بعداً بهم بگی چرا شقایق رو اخراج کردن!
چشم غرهای بهم رفت.
_یواش دختر، اینم یادم رفت بگم خیلی تو کار بقیه فضولی نکن.
پوفی کشیدم و گفتم:
_یجا بگو برو بمیر دیگه.
کلافه چشمهاش رو تو کاسه چرخوند و گفت:
_بسه دختر، پاشو بریم پیش خیاط تا لباس فرم رو برات بدوزه.
نفس عمیقی کشیدم و بعد از مرتب کردن روسریم بعد از نیکا از اتاق خارج شدم.
تقریباً یک ساعتی کار اندازه گرفتن خیاط طول کشید از بس مثل عروسک چرخونده بودم دیگه سرگیجه گرفته بودم.
نفس عمیقی کشیدم و سریع از اتاق خارج شدم، نیکا با دیدن قیافم تک خندهای کرد و گفت:
_باز این خیاط یکی رو گیر آورد.
_آره بخدا، همچین حرف میزد انگار برای اولین بار یه آدم رو دیده.
_بیا بریم تو آشپزخونه که کلی کار داریم.
۳.۴k
۲۵ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.