دلبر کوچولو
دلبر کوچولو
#PART_18
با ژست خاصی یه دستش رو کرد داخل جیبش و راه افتاد.
از پشت شروع کردم به برانداز کردنش.
یه سر و گردن از امیر روز بلندتر بود و البته هیکلیتر.
برعکس امیر روز چشم و ابروهاش مشکی بود.
حتی به نظرم در همه مورد از امیر خیلی جذابتر بود.
اصلا من چرا دارم اونارو مقایسه میکنم؟
خدا ببخشه به صاحبشون!
_نیکا، نیکا؟
ماشالا چه صدایی داره، این باید بره موذن بشه.
یه لحظه با فکر کردن بهش خندم گرفت.
با صدای نازک و ظریفی سریع لبخندم رو جمع کردم تا نگن دیوونس.
_بله ارباب!
نگاهم خورد به دختر قد بلند و لاغری، قیافه بامزهای داشت.
_این رو ببر تو آشپزخونه یه کاری براش پیدا کن، داخل اتاق خودت هم که یک تخت خالی شد جای خوابش هم نشونش بده.
مطیع یکم خم شد و گفت:
_چشم ارباب.
سری تکون داد و بدون حرفی از عمارت خارج شد.
بیشعور حرف زدن بلد نبود همش این و اون میکرد!
با حرص زیر لب گفتم:
_بری برنگردی گودزیلا.
با صدای هین ریزی سرم رو آوردم بالا، که همون دختره سریع دستش رو گذاشت رو دهنم گفت:
_دیوار موش داره موش هم گوش داره، اینجا همه برای اینکه چیزی گیرشون بیاد خبرچینی میکنن، حواست به حرفایی که میزنی باشه دخترجون.
با تعجب نگاهش کردم، یعنی اینقدر اوضاع اینجا خراب بود.
سری تکون دادم و گفتم:
_اسمم دیاناس میتونی دیا هم صدام بزنی، فقط با این و اون و دخترجون باهام صحبت نکنید بدم میاد.
خندهی ریزی کرد و گفت:
_چشم، اسم منم نیکاعه!
لبخندی به روش زدم و گفتم:
_خداروشکر هم اتاقی هستیم!
یهو انگار چیزی یادش اومده باشه محکم زد تو صورتش و گفت:
_وای به کل یادم رفت، زود بیا بریم پیش خیاط بگیم برات لباس فرم بدوزن.
با تعجب نگاهش کردم، گفتم:
_لباس فرم؟ مگه مدرسهاس؟
درحالی که دستم رو میکشید گفت:
_بیا حالا، تا شب همهی قوانین اینجا رو برات میگم.
#PART_18
با ژست خاصی یه دستش رو کرد داخل جیبش و راه افتاد.
از پشت شروع کردم به برانداز کردنش.
یه سر و گردن از امیر روز بلندتر بود و البته هیکلیتر.
برعکس امیر روز چشم و ابروهاش مشکی بود.
حتی به نظرم در همه مورد از امیر خیلی جذابتر بود.
اصلا من چرا دارم اونارو مقایسه میکنم؟
خدا ببخشه به صاحبشون!
_نیکا، نیکا؟
ماشالا چه صدایی داره، این باید بره موذن بشه.
یه لحظه با فکر کردن بهش خندم گرفت.
با صدای نازک و ظریفی سریع لبخندم رو جمع کردم تا نگن دیوونس.
_بله ارباب!
نگاهم خورد به دختر قد بلند و لاغری، قیافه بامزهای داشت.
_این رو ببر تو آشپزخونه یه کاری براش پیدا کن، داخل اتاق خودت هم که یک تخت خالی شد جای خوابش هم نشونش بده.
مطیع یکم خم شد و گفت:
_چشم ارباب.
سری تکون داد و بدون حرفی از عمارت خارج شد.
بیشعور حرف زدن بلد نبود همش این و اون میکرد!
با حرص زیر لب گفتم:
_بری برنگردی گودزیلا.
با صدای هین ریزی سرم رو آوردم بالا، که همون دختره سریع دستش رو گذاشت رو دهنم گفت:
_دیوار موش داره موش هم گوش داره، اینجا همه برای اینکه چیزی گیرشون بیاد خبرچینی میکنن، حواست به حرفایی که میزنی باشه دخترجون.
با تعجب نگاهش کردم، یعنی اینقدر اوضاع اینجا خراب بود.
سری تکون دادم و گفتم:
_اسمم دیاناس میتونی دیا هم صدام بزنی، فقط با این و اون و دخترجون باهام صحبت نکنید بدم میاد.
خندهی ریزی کرد و گفت:
_چشم، اسم منم نیکاعه!
لبخندی به روش زدم و گفتم:
_خداروشکر هم اتاقی هستیم!
یهو انگار چیزی یادش اومده باشه محکم زد تو صورتش و گفت:
_وای به کل یادم رفت، زود بیا بریم پیش خیاط بگیم برات لباس فرم بدوزن.
با تعجب نگاهش کردم، گفتم:
_لباس فرم؟ مگه مدرسهاس؟
درحالی که دستم رو میکشید گفت:
_بیا حالا، تا شب همهی قوانین اینجا رو برات میگم.
۲.۹k
۲۵ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.