part33
#part33
داریا صبح با بدن درد بیدار شد اما صدا خنده و دوییدن میومد نا نداشت بلند شه چشماشو از هم باز کرد و بلند شد نشست چشماشو مالید که کوک و پسرش تو چهارچوب در معلوم شدن
کوک:وای ببین کی بیدار شده مامان کوچولو
داریا خنده ای کرد کوک با دیدن صورت رنگ پریده داریا نگران شد و گفت
کوک:حالت خوبه عزیزم؟نکنه سرما خوردی
داریا:خودمم نمیدونم
کوک:صداتم گرفته
کوک دستشو رو سر داریا گذاشت تب داشت میدونست وقتی با اون وضع زیر بارون بود حتما سرما میخوره
کوک:دراز بکش
داریا:کوک من خوبم
کوک:نه خوب نیستی بخواب
داریا دراز کشید کوک بلند شد و شروع کرد به دمنوش درست کردن هم مفید بود هم میچسبید با یه دست که لیام بغلش بود با دست دیگش دمنوش درست میکرد بلاخره دمنوش درست شد کوک لیام رو رو تخت نشوند دمنوش رو کنار میز گذاشت لیام سرشو کج کرد و به پدر و مادرش نگاه کرد کوک داریا رو بغل کرد و دمنوش رو بهش داد
کوک:شاید تلخ باشه ولی این باعث میشه هم درد بدنت کم شه هم سرحال شی و زیاد سرفه نکنی
داریا دمنوش رو تو دستش گرفت و آروم آروم شروع کرد به خوردن داریا به لیام نگاهی کرد و لبخند زد
داریا:میدونستی هفته دیگه تولد پسرمونه
کوک:واقعا؟پسرم میشه یک سالش آره؟دیگه باید بهش راه رفتن و یاد بدیم
داریا:آره
داریا لیوان رو به کوک داد و دوباره دراز کشید لیام نزدیک مادرش شد و کنار نشست
داریا:پسر خوشگلم خوب خوابیدی؟باید مراقب خودت باشی تا مثل مامانی سرما نخوری
لیام سرشو رو سینه داریا گذاشت و داریا هم سر پسرشو نوازش میکرد کمی از دردش کم شده بود و میتونست بشینه لیام سرشو برداشت و نشست کوک هم دوباره تو اتاق برگشت و کنار داریا نشست که زنگ گوشیش به صدا در اومد با دیدن اسم رو گوشی اخمی کرد و از اتاق بیرون رفت
کوک:فعلا کره نیستم بندازش برا بعد.....نشنیدی چی گفتم گفتم بندازش برا بعدا خدافظ
و بعد قطع کرد کوک دوباره برگشت تو اتاق
کوک:چرا بلند شدی
داریا:اون دمنوشت کارساز بود حالم بهتره تاحالا ندیدم از کارت بگذری
داریا صبح با بدن درد بیدار شد اما صدا خنده و دوییدن میومد نا نداشت بلند شه چشماشو از هم باز کرد و بلند شد نشست چشماشو مالید که کوک و پسرش تو چهارچوب در معلوم شدن
کوک:وای ببین کی بیدار شده مامان کوچولو
داریا خنده ای کرد کوک با دیدن صورت رنگ پریده داریا نگران شد و گفت
کوک:حالت خوبه عزیزم؟نکنه سرما خوردی
داریا:خودمم نمیدونم
کوک:صداتم گرفته
کوک دستشو رو سر داریا گذاشت تب داشت میدونست وقتی با اون وضع زیر بارون بود حتما سرما میخوره
کوک:دراز بکش
داریا:کوک من خوبم
کوک:نه خوب نیستی بخواب
داریا دراز کشید کوک بلند شد و شروع کرد به دمنوش درست کردن هم مفید بود هم میچسبید با یه دست که لیام بغلش بود با دست دیگش دمنوش درست میکرد بلاخره دمنوش درست شد کوک لیام رو رو تخت نشوند دمنوش رو کنار میز گذاشت لیام سرشو کج کرد و به پدر و مادرش نگاه کرد کوک داریا رو بغل کرد و دمنوش رو بهش داد
کوک:شاید تلخ باشه ولی این باعث میشه هم درد بدنت کم شه هم سرحال شی و زیاد سرفه نکنی
داریا دمنوش رو تو دستش گرفت و آروم آروم شروع کرد به خوردن داریا به لیام نگاهی کرد و لبخند زد
داریا:میدونستی هفته دیگه تولد پسرمونه
کوک:واقعا؟پسرم میشه یک سالش آره؟دیگه باید بهش راه رفتن و یاد بدیم
داریا:آره
داریا لیوان رو به کوک داد و دوباره دراز کشید لیام نزدیک مادرش شد و کنار نشست
داریا:پسر خوشگلم خوب خوابیدی؟باید مراقب خودت باشی تا مثل مامانی سرما نخوری
لیام سرشو رو سینه داریا گذاشت و داریا هم سر پسرشو نوازش میکرد کمی از دردش کم شده بود و میتونست بشینه لیام سرشو برداشت و نشست کوک هم دوباره تو اتاق برگشت و کنار داریا نشست که زنگ گوشیش به صدا در اومد با دیدن اسم رو گوشی اخمی کرد و از اتاق بیرون رفت
کوک:فعلا کره نیستم بندازش برا بعد.....نشنیدی چی گفتم گفتم بندازش برا بعدا خدافظ
و بعد قطع کرد کوک دوباره برگشت تو اتاق
کوک:چرا بلند شدی
داریا:اون دمنوشت کارساز بود حالم بهتره تاحالا ندیدم از کارت بگذری
۱۵.۷k
۰۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.