عسلی رمان
* 💞﷽💞
💗 #خریدار_عشق 💗
#قسمت16
بعد از تمام شدن کلاس ،وسیله هامو جمع کردم
سهیلا: بهار ،حالا که دیگه تموم شده ،با هم بریم خونه...
- ماشین آوردم میخوام بازار
مریم: اخ جوون بازار ،ما هم میایم دیگه
- نه جایی کارم دارم بعد میرم بازار
سهیلا: مشکوک میزنیااا ،بازار واسه چی
- ععع نگفتم بهتون، فردا عقده داداش جواده
مریم: عععع چه خوب،اون خانم خوشبخت کیه
- همکارشه
سهیلا: اوه اوه کل خانواده نظامی شدن...
- فعلن من برم ،دیرم شده
مریم : باشه برو
تن تن از کلاس زدم بیرون که به احمدی برسم
ماشینشو ندیدم ....
اه لعنتی
سوار ماشین شدم اعصابم خورد بود ،ای کاش یه کم زودتر میاومدم بیرون
ماشین و روشن کردم یه دفعه از آینه نگاه کردم ،احمدی سوار موتور شده...
- وااا ماشینش کو پس منم پشت سرش حرکت کردم نزدیکای ظهر بود اول رفت سمت یه مسجد وارد مسجد شد ،صدای اذان و میشنیدم ،فهمیدم که رفته نماز بخونه
منم رفتم یه گوشه ماشین و پارک کردمو رفتم داخل مسجد بعد از خوندن نماز سریع اومدم بیرون ،تا دوباره ناپدید نشه
با دیدن موتورش یه نفس آروم کشیدم
سوار ماشین شدم و منتظر موندم
بعد ده دقیقه اومد بیرون حرکت کرد
از خیابونا گذشتیم وارد یه کوچه شد و ایستاد
موتورشو وپارک کرد و پیاده شد
وارد یه موسسه تدریس خصوصی شد
نیم ساعتی منتظر شدم نیومد
از ماشین پیاده شدم و رفتم داخل موسسه
مثل دزدا سرمو داخل بردم ...
اثری از احمدی نبود
وارد شدم یه دفعه یه خانم پرسید
ببخشید کاری داشتین
- میخواستم ببینم اینجا چه کارایی انجام میدین؟ خوب تدریس دیگه!
- چه درسایی؟
فیزیک،ریاضی، ....
- خوب منم میتونم بیام تدریس کنم؟
چی؟
- همه چی، من ریاضی ، فیزیک، ادبیات ،هنر همه چی،؟ دانشجو هستین؟
- بله
اتفاقن یه مدرس واسه ریاضی پایه متوسطه نیاز داریم ،این فرمو پر کنین برین داخل اون اتاق ،با مدیر آموزشگاه صحبت کنین
- چشم...
💗 #خریدار_عشق 💗
#قسمت16
بعد از تمام شدن کلاس ،وسیله هامو جمع کردم
سهیلا: بهار ،حالا که دیگه تموم شده ،با هم بریم خونه...
- ماشین آوردم میخوام بازار
مریم: اخ جوون بازار ،ما هم میایم دیگه
- نه جایی کارم دارم بعد میرم بازار
سهیلا: مشکوک میزنیااا ،بازار واسه چی
- ععع نگفتم بهتون، فردا عقده داداش جواده
مریم: عععع چه خوب،اون خانم خوشبخت کیه
- همکارشه
سهیلا: اوه اوه کل خانواده نظامی شدن...
- فعلن من برم ،دیرم شده
مریم : باشه برو
تن تن از کلاس زدم بیرون که به احمدی برسم
ماشینشو ندیدم ....
اه لعنتی
سوار ماشین شدم اعصابم خورد بود ،ای کاش یه کم زودتر میاومدم بیرون
ماشین و روشن کردم یه دفعه از آینه نگاه کردم ،احمدی سوار موتور شده...
- وااا ماشینش کو پس منم پشت سرش حرکت کردم نزدیکای ظهر بود اول رفت سمت یه مسجد وارد مسجد شد ،صدای اذان و میشنیدم ،فهمیدم که رفته نماز بخونه
منم رفتم یه گوشه ماشین و پارک کردمو رفتم داخل مسجد بعد از خوندن نماز سریع اومدم بیرون ،تا دوباره ناپدید نشه
با دیدن موتورش یه نفس آروم کشیدم
سوار ماشین شدم و منتظر موندم
بعد ده دقیقه اومد بیرون حرکت کرد
از خیابونا گذشتیم وارد یه کوچه شد و ایستاد
موتورشو وپارک کرد و پیاده شد
وارد یه موسسه تدریس خصوصی شد
نیم ساعتی منتظر شدم نیومد
از ماشین پیاده شدم و رفتم داخل موسسه
مثل دزدا سرمو داخل بردم ...
اثری از احمدی نبود
وارد شدم یه دفعه یه خانم پرسید
ببخشید کاری داشتین
- میخواستم ببینم اینجا چه کارایی انجام میدین؟ خوب تدریس دیگه!
- چه درسایی؟
فیزیک،ریاضی، ....
- خوب منم میتونم بیام تدریس کنم؟
چی؟
- همه چی، من ریاضی ، فیزیک، ادبیات ،هنر همه چی،؟ دانشجو هستین؟
- بله
اتفاقن یه مدرس واسه ریاضی پایه متوسطه نیاز داریم ،این فرمو پر کنین برین داخل اون اتاق ،با مدیر آموزشگاه صحبت کنین
- چشم...
۲.۳k
۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.