عشق حاضر جواب منp92
بابا اینا هم جنبه ندارنا! درسته اینجا بزرگه ولی خب نه دیگه گله ای همه بیان یه جا!
رفتم کناره لیسا اروم بهش زدم برگشتو مهربون نگام کرد که گفتم:
- من اینا رو نمیشناسم یکم معرفیشون کن!
اروم بهم گفت:
- زیادم مهم نیستن ولی خب حالا که دوست داری بشناسیشون بهت میگم!
اون دختره رو نگاه کن ... شبیه چوب کبریته ... اون الاست
خندم گرفته بود راست میگفت دختره از لاغری داشت میمرد ... تا حالا فکر میکردم من خیلی لاغرم ولی این دیگه اخرشه!
- اون دختر کنار دستیشو میبینی اون خواهرشه لارا برعکس اون یکی که چوب کبریته این یکی تنه درخته!
ریز خندیدم:
- خدا بگم چی کارت نکنه لیسا
خودشم خندید و گفت:
- اون سه تا پسر اییم که میبینی دوتا شون نامزدای این دوتا عجوزن!
- و اون یکی پسره کیه؟
چشمک زدو گفت:
- دااداش این خواهرای افسانه ای!
- حلوای من!
هر دو با یه لبخنده مرموز بهشون زل زدیم ... بی شعورا حتی به ما سلامم نکردن حتی وقتی من سلام کردم
هیچکدوم جواب ندادن یه ارنجم از لیسا خوردم! خو اخه من چیکار کنم ننم گفته با ادب باش که
جوانان ادب حداقل از تو یاد بگیرن!
اقای پارک و سویون جون و مینا و ددی و مامیه لیسا کلا با هم گله ای رفتن بیرون
البته گفتن واسه خرید خونه دیگه خدا میدونه! الا اینا و اناستازیا جونم همشون رفتن تو یکی
از اتاقا! خیلی تعجب کردم ... لیسا مشکوک بهم گفت:
- وا اینا واسه چی رفتن تو اتاق؟
لب و لوچمو کجو ماوج کردمو گفتم:
- چه میدونم شاید جلسه دارن!
خندید ... و گفت:
- زهر مار! جدی گفتم؟ خیلی مشکوک میزنن!
و یه دفعه مثل این کولیا داد زد:
- سوهوو(شوهرش)
سوهو بیچاره که با جمن در حال تماشای تی وی بود مثل چی پاشود و اومد پیش ما!
- چی شد عزیزم؟ اتفاقی افتاده؟
لیسا لبخند زد و گفت:
- نه بابا تاجه سرم ...
یعنی تگری رو شاخش بود! سوجون سرشو تکون دادو با لبخند گفت:
رفتم کناره لیسا اروم بهش زدم برگشتو مهربون نگام کرد که گفتم:
- من اینا رو نمیشناسم یکم معرفیشون کن!
اروم بهم گفت:
- زیادم مهم نیستن ولی خب حالا که دوست داری بشناسیشون بهت میگم!
اون دختره رو نگاه کن ... شبیه چوب کبریته ... اون الاست
خندم گرفته بود راست میگفت دختره از لاغری داشت میمرد ... تا حالا فکر میکردم من خیلی لاغرم ولی این دیگه اخرشه!
- اون دختر کنار دستیشو میبینی اون خواهرشه لارا برعکس اون یکی که چوب کبریته این یکی تنه درخته!
ریز خندیدم:
- خدا بگم چی کارت نکنه لیسا
خودشم خندید و گفت:
- اون سه تا پسر اییم که میبینی دوتا شون نامزدای این دوتا عجوزن!
- و اون یکی پسره کیه؟
چشمک زدو گفت:
- دااداش این خواهرای افسانه ای!
- حلوای من!
هر دو با یه لبخنده مرموز بهشون زل زدیم ... بی شعورا حتی به ما سلامم نکردن حتی وقتی من سلام کردم
هیچکدوم جواب ندادن یه ارنجم از لیسا خوردم! خو اخه من چیکار کنم ننم گفته با ادب باش که
جوانان ادب حداقل از تو یاد بگیرن!
اقای پارک و سویون جون و مینا و ددی و مامیه لیسا کلا با هم گله ای رفتن بیرون
البته گفتن واسه خرید خونه دیگه خدا میدونه! الا اینا و اناستازیا جونم همشون رفتن تو یکی
از اتاقا! خیلی تعجب کردم ... لیسا مشکوک بهم گفت:
- وا اینا واسه چی رفتن تو اتاق؟
لب و لوچمو کجو ماوج کردمو گفتم:
- چه میدونم شاید جلسه دارن!
خندید ... و گفت:
- زهر مار! جدی گفتم؟ خیلی مشکوک میزنن!
و یه دفعه مثل این کولیا داد زد:
- سوهوو(شوهرش)
سوهو بیچاره که با جمن در حال تماشای تی وی بود مثل چی پاشود و اومد پیش ما!
- چی شد عزیزم؟ اتفاقی افتاده؟
لیسا لبخند زد و گفت:
- نه بابا تاجه سرم ...
یعنی تگری رو شاخش بود! سوجون سرشو تکون دادو با لبخند گفت:
- ۲.۳k
- ۲۵ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط