My Red Moon...✨🫀🌚
My Red Moon...✨🫀🌚
Part¹⁹🪐🦖
اون سنی برای هضم این چیزا نداشت...
میخواست دستشو سمت لباسش ببره که چشمش به گلدون کنار تخت خورد..
آروم طوری که جونگکوک متوجه نشه از رو تخت جابه جا شد و سمت گلدون رفت...
آروم برش داشت و با قدم های خیلی آروم از پشت به جونگکوک که مشغول لباس درآوردن بود نزدیک شد.. با تردید گلدون رو بالا برد و محکم به سرش کوبید...
جونگکوک ناله ای از درد کرد و سریع دستشو به پس گردنش رسوند..
تهیونگ ترسیده به سمت در قدم برداشت که مچ پاهاش اسیر دست جونگکوک شد...
جونگکوک با همون صورت درهم از درد گفت..
کوک: اگه پاهاتو از این خونه بزاری بیرون قسم میخورم میکشمت بدون هیچ تردیدی میکشمت کیم تهیونگ...
تهیونگ با شنیدن صدایِ جدی جونگکوک ترسید اما بازم اجتنابی نکرد و پاهاشو محکم کشید و از اتاق خارج شد..
دویید و به سمت در قدم برداشت اما با یادآوری اون بادیگارد های غول پیکر پشیمون شد و دو قدم به سمت عقب قدم برداشت...
با شنیدن صدای در پشتی آشپز خونه از ترس چشماش بزرگ شد و پشت مبل جا خورد..
مردی بود که داشت به سمت هال میومد و بنظر تهیونگ آشنا بود...
سریع شناخت اون کیم نامجون بود..
سریع از پشت مبل بیرون پرید و نامجون رو غافل گیر کرد...
نامجون با تعجب به طرف تهیونگ برگشت..
نامجون: تهیونگ شی اینجا چیکار میکنی...؟
تهیونگ از ترس آستین کت نامجون رو گرفت و گفت..
تهیونگ: هیونگ توروخدا کمکم کن اون م...میخواد منو بکشه...
نامجون اخمی کرد و جدی گفت..
نامجون: درست حرف بزن تهیونگ منظورت چیه..؟ کی میخواد تورو بکشه..؟
تهیونگ نفس عمیقی برای آروم شدنش کشید و با لحن خیلی شکننده ای گفت...
تهیونگ: ر...راستش من ب...برده جن*سی جئون جونگکوک هستم نه دوست پسرش..
برای چند ثانیه نفس نامجون قطع شد اما با صدای دورگه از عصبانیت گفت...
نامجون: اون به من دروغ گفت... بهم گفته بود دیگه از این کارا نمیکنه دیگه برده داری و ارباب بازی رو میزاره کنار اما مثل اینکه این وسط احمق تر از همه من بودم..
نامجون دست تهیونگ رو گرفت و گفت...
نامجون: نگران نباش نجاتت میدم.. همرام بیا...
دست تهیونگ رو گرفت و به سمت در پشتی رفتند.. آروم طوری که بادیگارد ها متوجه نشن از لای درخت ها گذر کردند و به ماشین نامجون رسیدن...
تهیونگ سوار ماشینش شد و نشست.. کمی بهتر شده بود اما هنوزم میترسید...
نامجون ولی از عصبانیت اخم کرده بود و لباشو رو هم فشار میداد..
تهیونگ با نگرانی به سمتش برگشت گفت..
تهیونگ: هیونگ من زدمش..!
نامجون با تعجب به سمت تهیونگ برگشت و گفت...
نامجون چی..؟ منظورت چیه که زدمش...!؟
تهیونگ تمام اتفاق هایی که تو این یه ساعت براش افتاده بود رو گفت و با نگرانی به نامجون زل زد...
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _
هاییییییی...✨
گزارش نکنین...!😑
فالووو؟!
@vinrouge
Part¹⁹🪐🦖
اون سنی برای هضم این چیزا نداشت...
میخواست دستشو سمت لباسش ببره که چشمش به گلدون کنار تخت خورد..
آروم طوری که جونگکوک متوجه نشه از رو تخت جابه جا شد و سمت گلدون رفت...
آروم برش داشت و با قدم های خیلی آروم از پشت به جونگکوک که مشغول لباس درآوردن بود نزدیک شد.. با تردید گلدون رو بالا برد و محکم به سرش کوبید...
جونگکوک ناله ای از درد کرد و سریع دستشو به پس گردنش رسوند..
تهیونگ ترسیده به سمت در قدم برداشت که مچ پاهاش اسیر دست جونگکوک شد...
جونگکوک با همون صورت درهم از درد گفت..
کوک: اگه پاهاتو از این خونه بزاری بیرون قسم میخورم میکشمت بدون هیچ تردیدی میکشمت کیم تهیونگ...
تهیونگ با شنیدن صدایِ جدی جونگکوک ترسید اما بازم اجتنابی نکرد و پاهاشو محکم کشید و از اتاق خارج شد..
دویید و به سمت در قدم برداشت اما با یادآوری اون بادیگارد های غول پیکر پشیمون شد و دو قدم به سمت عقب قدم برداشت...
با شنیدن صدای در پشتی آشپز خونه از ترس چشماش بزرگ شد و پشت مبل جا خورد..
مردی بود که داشت به سمت هال میومد و بنظر تهیونگ آشنا بود...
سریع شناخت اون کیم نامجون بود..
سریع از پشت مبل بیرون پرید و نامجون رو غافل گیر کرد...
نامجون با تعجب به طرف تهیونگ برگشت..
نامجون: تهیونگ شی اینجا چیکار میکنی...؟
تهیونگ از ترس آستین کت نامجون رو گرفت و گفت..
تهیونگ: هیونگ توروخدا کمکم کن اون م...میخواد منو بکشه...
نامجون اخمی کرد و جدی گفت..
نامجون: درست حرف بزن تهیونگ منظورت چیه..؟ کی میخواد تورو بکشه..؟
تهیونگ نفس عمیقی برای آروم شدنش کشید و با لحن خیلی شکننده ای گفت...
تهیونگ: ر...راستش من ب...برده جن*سی جئون جونگکوک هستم نه دوست پسرش..
برای چند ثانیه نفس نامجون قطع شد اما با صدای دورگه از عصبانیت گفت...
نامجون: اون به من دروغ گفت... بهم گفته بود دیگه از این کارا نمیکنه دیگه برده داری و ارباب بازی رو میزاره کنار اما مثل اینکه این وسط احمق تر از همه من بودم..
نامجون دست تهیونگ رو گرفت و گفت...
نامجون: نگران نباش نجاتت میدم.. همرام بیا...
دست تهیونگ رو گرفت و به سمت در پشتی رفتند.. آروم طوری که بادیگارد ها متوجه نشن از لای درخت ها گذر کردند و به ماشین نامجون رسیدن...
تهیونگ سوار ماشینش شد و نشست.. کمی بهتر شده بود اما هنوزم میترسید...
نامجون ولی از عصبانیت اخم کرده بود و لباشو رو هم فشار میداد..
تهیونگ با نگرانی به سمتش برگشت گفت..
تهیونگ: هیونگ من زدمش..!
نامجون با تعجب به سمت تهیونگ برگشت و گفت...
نامجون چی..؟ منظورت چیه که زدمش...!؟
تهیونگ تمام اتفاق هایی که تو این یه ساعت براش افتاده بود رو گفت و با نگرانی به نامجون زل زد...
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _
هاییییییی...✨
گزارش نکنین...!😑
فالووو؟!
@vinrouge
۳.۷k
۲۷ بهمن ۱۴۰۲