part³²🦖🗿
جانگ می « اینا چین؟
کوک « نگاشون کن
جانگ می « یه جعبه قدیمی مقابلم روی میز بود و یادم نمیومد اینو توی اتاق کوک دیده باشم.... با تعلل در جعبه رو باز کردم و با یه سری عکس و در آخر یه گردنبند که جای عکس داشت مواجه شدم
کوک « به عکس توی گردنبند نگاه کن!
جانگ می « ای... این همون دختره! گوشه عکس با یه دست خط خیلی آشنا اسم مری حک شده بود و دختر زیبایی با چشمای آبی و موهای مشکی به زیبایی خورشید می درخشید... م.. مری *با گریه
.......فلش بک......
_یه مشت ادم مریض توی این کلاس نشسته!! شما دوتا چرا دارین میخندین؟؟؟؟ بیرونننننن
مری « اما استاد
_گم شین بیرون
جانگ می « نگاهی به مری و بعد به استاد رو مخ شیمی کردم و بعد از برداشتن وسایلمون از کلاس خارج شدیم... هی دختر اخراج از کلاسم به لیست افتخاراتمون اضافه شد
مری « *خنده... اگه تنهایی اخراج میشدم حتما گریه میکردم اما الان که تو هستی عین خیالمم نیست
جانگ می « بهش میگن قدرت سولومیت اعظم! بریم یه چیزی بخوریم؟؟؟
مری « به حساب تو؟
جانگ می « ای گشنه... بریم
مری « میگم جانگ می.... اگه یه روز من زودتر از تو بم
جانگ می « خفه شو
مری « دارم زر میزنم هااا
جانگ می « حرف مرگ نزن خواهشا
مری « خب همه ی ما میمیریم! دوست دارم بدونم میای سر قبرم؟ اصلا یادت میمونه دوستی به نام من داشتی؟
جانگ می « اول اینکه زبون به دهن بگیر و بعدش کی عزیز ترین ادم زندگیش رو فراموش میکنه؟
_خاطراتش درست مثل فیلم سینمایی از جلوی چشماش میگذشت و اشک هاش از هم سبقت میگرفتن! حس میکرد راه تنفسش رو مسدود کردن و هق هق هاش سکوت اتاق رو میشکست
.....آخرین دیدار.....
جانگ می « بعد از اینکه از مجرم بازجویی کردم خسته و کوفته به سمت اتاقم رفتم و همین که خواستم بشینم روی صندلی صدای پیامک گوشیم بلند شد.... با تعجب گوشی رو برداشتم و با دیدن اسم مری حسابی ذوق کردم
محتوای پیام :
((نیم ساعت دیگه کافه صورتی باش! کار مهمی باهات دارم ))
جانگ می « با دیدن پیام ابروهام بالا رفت و خواستم سریع برم که یادم اوفتاد مری نمیدونه من پلیسم.... لباسم رو عوض کردم و خودمو به کافه رسوندم
مری « بعد از فرستادن پیام نگاهم رو از صفحه گوشی گرفتم و به چهره غرق در خواب کوک دادم... عشق من! میدونم با ورودم به زندگیت علاوه بر اینکه بهت آرامش ندادم! آرامشم ازت گرفتم اما مجبورم.... بی سر و صدا لباسم رو عوض کردم و به راننده آدرس کافه رو دادم! کمی دور تر از کافه توقف کرده بود و مدام با دلم کلنجار میرفتم
_میدونست اگه اون گردنبند پیشش بمونه در امان نیست و از طرفی اگه اونو به جانگ می میداد زندگیش رو به خطر مینداخت اما اون بهترین گزینه بود.... هیچکس فکرشم نمیکرد یه مافیا با یه پلیس دوست باشه!
کوک « نگاشون کن
جانگ می « یه جعبه قدیمی مقابلم روی میز بود و یادم نمیومد اینو توی اتاق کوک دیده باشم.... با تعلل در جعبه رو باز کردم و با یه سری عکس و در آخر یه گردنبند که جای عکس داشت مواجه شدم
کوک « به عکس توی گردنبند نگاه کن!
جانگ می « ای... این همون دختره! گوشه عکس با یه دست خط خیلی آشنا اسم مری حک شده بود و دختر زیبایی با چشمای آبی و موهای مشکی به زیبایی خورشید می درخشید... م.. مری *با گریه
.......فلش بک......
_یه مشت ادم مریض توی این کلاس نشسته!! شما دوتا چرا دارین میخندین؟؟؟؟ بیرونننننن
مری « اما استاد
_گم شین بیرون
جانگ می « نگاهی به مری و بعد به استاد رو مخ شیمی کردم و بعد از برداشتن وسایلمون از کلاس خارج شدیم... هی دختر اخراج از کلاسم به لیست افتخاراتمون اضافه شد
مری « *خنده... اگه تنهایی اخراج میشدم حتما گریه میکردم اما الان که تو هستی عین خیالمم نیست
جانگ می « بهش میگن قدرت سولومیت اعظم! بریم یه چیزی بخوریم؟؟؟
مری « به حساب تو؟
جانگ می « ای گشنه... بریم
مری « میگم جانگ می.... اگه یه روز من زودتر از تو بم
جانگ می « خفه شو
مری « دارم زر میزنم هااا
جانگ می « حرف مرگ نزن خواهشا
مری « خب همه ی ما میمیریم! دوست دارم بدونم میای سر قبرم؟ اصلا یادت میمونه دوستی به نام من داشتی؟
جانگ می « اول اینکه زبون به دهن بگیر و بعدش کی عزیز ترین ادم زندگیش رو فراموش میکنه؟
_خاطراتش درست مثل فیلم سینمایی از جلوی چشماش میگذشت و اشک هاش از هم سبقت میگرفتن! حس میکرد راه تنفسش رو مسدود کردن و هق هق هاش سکوت اتاق رو میشکست
.....آخرین دیدار.....
جانگ می « بعد از اینکه از مجرم بازجویی کردم خسته و کوفته به سمت اتاقم رفتم و همین که خواستم بشینم روی صندلی صدای پیامک گوشیم بلند شد.... با تعجب گوشی رو برداشتم و با دیدن اسم مری حسابی ذوق کردم
محتوای پیام :
((نیم ساعت دیگه کافه صورتی باش! کار مهمی باهات دارم ))
جانگ می « با دیدن پیام ابروهام بالا رفت و خواستم سریع برم که یادم اوفتاد مری نمیدونه من پلیسم.... لباسم رو عوض کردم و خودمو به کافه رسوندم
مری « بعد از فرستادن پیام نگاهم رو از صفحه گوشی گرفتم و به چهره غرق در خواب کوک دادم... عشق من! میدونم با ورودم به زندگیت علاوه بر اینکه بهت آرامش ندادم! آرامشم ازت گرفتم اما مجبورم.... بی سر و صدا لباسم رو عوض کردم و به راننده آدرس کافه رو دادم! کمی دور تر از کافه توقف کرده بود و مدام با دلم کلنجار میرفتم
_میدونست اگه اون گردنبند پیشش بمونه در امان نیست و از طرفی اگه اونو به جانگ می میداد زندگیش رو به خطر مینداخت اما اون بهترین گزینه بود.... هیچکس فکرشم نمیکرد یه مافیا با یه پلیس دوست باشه!
۴۵.۳k
۲۶ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.