رمانمعشوقهاستاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت۱۹
دستی به گونم کشیدم.
جاي لبش داغ بود.
لبمو با زبونم تر کردم و کلافه چنگی به موهام زدم.
به آلاچیق نزدیک شدیم که بابا با اخم گفت: کجا
بودید؟
-برادرانه یه کم قدم زدیم.
مجان چشاماشو ریز کرد و پرسید: احیانا اونرا به مطهره خانم برنخوردید؟
شونهاي بالا انداختم.
-نه، چطور؟
ماهان به بازوم زد.
-بریم داخل اینجا سرده.
آوا با اخم و با لحن بچگونهاي گفت: دیگه دوستون
ندالم.
با تعجب گفتم: چرا قربونت برم؟!
دست به سینه گفت: تما داییهاي بدي هستید، با
من بازي نمیتونی
خندیدم و به سمتش رفتم.
دستهامو از هم باز کردم.
-بیا نیم وجبی، میریم داخل بازي میکنیم.
حالا که به خواستش رسیده بود اخمهاشو از هم باز
کرد و توي بغلم پرید که بغلش کردم.
-بااجازه ما میریم داخل.
خواستم قدمی بردارم که مرجان دستمو گرفت وآروم گفت: نذار لواشک ببینه.
خندیدم.
-باشه.
با ماهان به سمت عمارت رفتم.
با کلی کلنجار رفتن با خودم میون راه گفتم: من فرداشب میام مهمونی.
با تعجب گفت: واقعا؟! اما تو که گفتی دخترا بهت می
چسبند حوصله نداري.
دم در وایسادم و آوا رو زمین گذاشتم.
براي اینکه آوا نشنوه نزدیک گوشش گفتم: میخوام
کاري کنم که اون دسته دختر دست از سرم بردارند،
با مطهره میام میگم نامزدمه.
سریع عقب کشید و با چشمهاي گرد شده گفت:
چی؟! و اونم قبول میکنه! حتما.
چشمکی زدم.
-بسپرش به خودم داداش.
#مطهره
-مطهره؟
با صداي ارشیا چشمهامو باز کردم.
-بله؟
دقیق تو صورتم زوم شد.
-حالت خوبه؟
گلومو صاف کردم و درست وایسادم.
-خوبم، کاري داشتی؟
-بزرگا که بیرونند و بقیه هم که تو اتاق میز
بیلیاردند، الان میخوام باهات حرف بزنم.
پوزخندي زدم.
-مامانت آزرده خاطر میشه.
از کنارش رد شدم اما بازومو گرفت و جدي گفت:
گفتم میخوام باهات بزنم.
با اخم خواستم بازومو آزاد کنم اما نذاشت و به
سمت مبلها کشوندم.
با حرص گفتم: خیلوخب، حق نداري بهم دست بزنی،
حالا بازومو ول کن.
ول کرد و به مبل اشاره کرد که چشم غرهاي بهش
رفتم و نشستم.
صندلی سلطنتیو رو به روم گذاشت.
دست به سینه پا روي پا انداختم.
-میشنوم.
با کمی مکث گفت: چرا اینقدر باهام سردي؟
-سرد نیستم.
-چرا هستی، بخاطر مامانمه.
شونهاي بالا انداختم.
-نه.
-پس بخاطر چیه؟
پوفی کشیدم.
-بیخیال ارشیا.
خواستم بلند بشم اما دستهاشو روي دستهها
گذاشت و تو صورتم خم شد که با اخم گفتم: برو
کنار.
بدون مقدمه گفت: مطهره من میخوامت.
بیتفاوت گفتم: خب که چی؟
شدید از جوابم جا خورد
به عقب هلش دادم و بلند شدم.
از کنارش رد شدم اما بازومو گرفت و به سمت
خودش چرخوندم.
-دارم میگم دوست دارم مطهره، تو چرا اینقدر
خودخواهی؟
به صورتش نزدیک شدم.
-چون... دوست... ندارم.
عصبانیت نگاهشو پر کرد.
ادامه دارد..
#پارت۱۹
دستی به گونم کشیدم.
جاي لبش داغ بود.
لبمو با زبونم تر کردم و کلافه چنگی به موهام زدم.
به آلاچیق نزدیک شدیم که بابا با اخم گفت: کجا
بودید؟
-برادرانه یه کم قدم زدیم.
مجان چشاماشو ریز کرد و پرسید: احیانا اونرا به مطهره خانم برنخوردید؟
شونهاي بالا انداختم.
-نه، چطور؟
ماهان به بازوم زد.
-بریم داخل اینجا سرده.
آوا با اخم و با لحن بچگونهاي گفت: دیگه دوستون
ندالم.
با تعجب گفتم: چرا قربونت برم؟!
دست به سینه گفت: تما داییهاي بدي هستید، با
من بازي نمیتونی
خندیدم و به سمتش رفتم.
دستهامو از هم باز کردم.
-بیا نیم وجبی، میریم داخل بازي میکنیم.
حالا که به خواستش رسیده بود اخمهاشو از هم باز
کرد و توي بغلم پرید که بغلش کردم.
-بااجازه ما میریم داخل.
خواستم قدمی بردارم که مرجان دستمو گرفت وآروم گفت: نذار لواشک ببینه.
خندیدم.
-باشه.
با ماهان به سمت عمارت رفتم.
با کلی کلنجار رفتن با خودم میون راه گفتم: من فرداشب میام مهمونی.
با تعجب گفت: واقعا؟! اما تو که گفتی دخترا بهت می
چسبند حوصله نداري.
دم در وایسادم و آوا رو زمین گذاشتم.
براي اینکه آوا نشنوه نزدیک گوشش گفتم: میخوام
کاري کنم که اون دسته دختر دست از سرم بردارند،
با مطهره میام میگم نامزدمه.
سریع عقب کشید و با چشمهاي گرد شده گفت:
چی؟! و اونم قبول میکنه! حتما.
چشمکی زدم.
-بسپرش به خودم داداش.
#مطهره
-مطهره؟
با صداي ارشیا چشمهامو باز کردم.
-بله؟
دقیق تو صورتم زوم شد.
-حالت خوبه؟
گلومو صاف کردم و درست وایسادم.
-خوبم، کاري داشتی؟
-بزرگا که بیرونند و بقیه هم که تو اتاق میز
بیلیاردند، الان میخوام باهات حرف بزنم.
پوزخندي زدم.
-مامانت آزرده خاطر میشه.
از کنارش رد شدم اما بازومو گرفت و جدي گفت:
گفتم میخوام باهات بزنم.
با اخم خواستم بازومو آزاد کنم اما نذاشت و به
سمت مبلها کشوندم.
با حرص گفتم: خیلوخب، حق نداري بهم دست بزنی،
حالا بازومو ول کن.
ول کرد و به مبل اشاره کرد که چشم غرهاي بهش
رفتم و نشستم.
صندلی سلطنتیو رو به روم گذاشت.
دست به سینه پا روي پا انداختم.
-میشنوم.
با کمی مکث گفت: چرا اینقدر باهام سردي؟
-سرد نیستم.
-چرا هستی، بخاطر مامانمه.
شونهاي بالا انداختم.
-نه.
-پس بخاطر چیه؟
پوفی کشیدم.
-بیخیال ارشیا.
خواستم بلند بشم اما دستهاشو روي دستهها
گذاشت و تو صورتم خم شد که با اخم گفتم: برو
کنار.
بدون مقدمه گفت: مطهره من میخوامت.
بیتفاوت گفتم: خب که چی؟
شدید از جوابم جا خورد
به عقب هلش دادم و بلند شدم.
از کنارش رد شدم اما بازومو گرفت و به سمت
خودش چرخوندم.
-دارم میگم دوست دارم مطهره، تو چرا اینقدر
خودخواهی؟
به صورتش نزدیک شدم.
-چون... دوست... ندارم.
عصبانیت نگاهشو پر کرد.
ادامه دارد..
- ۱.۱k
- ۲۲ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط