رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۱۸
به درخت تکیه دادم و بلندتر خندیدم.
رو به روم روي سبزهها فرود اومدند و بلند خندیدند.
در آخر که جونی واسمون نموند از خنده دست
برداشتیم و سرفه کردیم.
استاد با ته موندهی خندش دراز کشید و ماهان با
خنده نفس عمیقی کشید.
اشک توي چشمهامو پاك کردم و بیجون گفتم: دلم
خنک شد.
استاد با چهرهی سرخ شده خندون گفت: مثل اینکه
دل پري ازشون داري.
نفس عمیقی کشیدم و بلند شدم.
-اونقدر پر که موندم چجوري تو خودم جاش بدم.
دستی به بینیم کشیدم.
-بریم وگرنه میفهمند نیستیم.
ماهان نشست.
قدم برداشتم.
استاد خواست بلند بشه اما یه دفعه پام به پاش گیر
کرد و مثل چی پرت شدم روش که از ترس
چشمهامو بستم و لبمو به دندون گرفتم.
ماهان آروم گفت: اوه اوه، صحنه مثبت هیجده شد!!
سریع چشمهامو باز کردم که نگاهم به نگاه استاد
گره خورد و باعث شد قفل بکنم.
درست روش افتاده بودم و دستهاي اونم پهلوهامو
گرفته بود.
قفسهی سینهش که درست قفسهی سینهی من
روش بود طولانی بالا و پایین میرفت.
نگاهش اجزاي صورتمو از زیر نظر گذروند.
هل کرده خواستم بلند بشم اما دستم که کنار سرش
بود لیز خورد و بازم افتادم روش که اینبار لبم روي
گونش نشست.
نفس تو سینم حبس شد و چشمهاي خودم گرد
شدن.
قلبم انگار توي حلقم میزد.
دستهامو دو طرف سرش گذاشتم و آروم بلند شدم
که اولین چیز تیلههاي مشکیشو دیدم.
خواستم بلند بشم اما دستش دور کمرم حلقه شد
که از خجالت لبمو گزیدم.
ماهانم مثل بز فقط نگاهمون میکرد.
از استرس و خجالت گر گرفته بودم.
به لبم چشم دوخت که این دفعه قفل زبونم باز شد و
با لکنت گفتم: ا... استاد، ولم... ولم کنید.
هر کی میومد و تو این وضع ما رو میدید قطعا
فکراي ناجوري به سرش میزد.
لبشو با زبونش تر کرد.
-بهم نگو استاد.
به چشمهام نگاه کرد.
-بیرون از دانشگاه بهم نگو استاد.
آب دهنمو به سختی قورت دادم.
-لطفا ولم کنید.
اخم کم رنگی کرد.
-نشنیدي چی گفتم؟
هل کرده گفتم: شنی... شنیدم پس الان دیگه بذارید
برم.
با کمی مکث دستشو باز کرد که انگار دنیا رو بهم
دادند که سریع بلند شدم و بدون توجه به چهرهی
خندون ماهان تا تونستم دویدم
کنار همه که توي آلاچیق بودند گذشتم که صداي
عمو حسین بلند شد.
-مطهره؟
توجهی نکردم و از پلهها بالا اومدم.
همین که به سالن رسیدم خودمو داخلش پرت کردم
و به دیوار تکیه دادم.
چشمهامو بستم و دستمو روي قلبم که حسابی تند
میزد گذاشتم.
از گوش و گونههام انگار آتیش بیرون میزد.
#مهرداد
به کمک ماهان بلند شدم و شلوار و لباس و موهامو
تمیز کردم.
ماهان دقیق بهم نگاه کرد.
-بازم چیزي حس نکردي؟
دستی توي موهام کشیدم و از پشت سبزهها بیرون اومدم.
پوفی کشیدم.
-بیخیال ماهان، حرف اونو نزن.
آروم باشهاي گفت و باهام هم قدم شد.
ادامه دارد...
#پارت_۱۸
به درخت تکیه دادم و بلندتر خندیدم.
رو به روم روي سبزهها فرود اومدند و بلند خندیدند.
در آخر که جونی واسمون نموند از خنده دست
برداشتیم و سرفه کردیم.
استاد با ته موندهی خندش دراز کشید و ماهان با
خنده نفس عمیقی کشید.
اشک توي چشمهامو پاك کردم و بیجون گفتم: دلم
خنک شد.
استاد با چهرهی سرخ شده خندون گفت: مثل اینکه
دل پري ازشون داري.
نفس عمیقی کشیدم و بلند شدم.
-اونقدر پر که موندم چجوري تو خودم جاش بدم.
دستی به بینیم کشیدم.
-بریم وگرنه میفهمند نیستیم.
ماهان نشست.
قدم برداشتم.
استاد خواست بلند بشه اما یه دفعه پام به پاش گیر
کرد و مثل چی پرت شدم روش که از ترس
چشمهامو بستم و لبمو به دندون گرفتم.
ماهان آروم گفت: اوه اوه، صحنه مثبت هیجده شد!!
سریع چشمهامو باز کردم که نگاهم به نگاه استاد
گره خورد و باعث شد قفل بکنم.
درست روش افتاده بودم و دستهاي اونم پهلوهامو
گرفته بود.
قفسهی سینهش که درست قفسهی سینهی من
روش بود طولانی بالا و پایین میرفت.
نگاهش اجزاي صورتمو از زیر نظر گذروند.
هل کرده خواستم بلند بشم اما دستم که کنار سرش
بود لیز خورد و بازم افتادم روش که اینبار لبم روي
گونش نشست.
نفس تو سینم حبس شد و چشمهاي خودم گرد
شدن.
قلبم انگار توي حلقم میزد.
دستهامو دو طرف سرش گذاشتم و آروم بلند شدم
که اولین چیز تیلههاي مشکیشو دیدم.
خواستم بلند بشم اما دستش دور کمرم حلقه شد
که از خجالت لبمو گزیدم.
ماهانم مثل بز فقط نگاهمون میکرد.
از استرس و خجالت گر گرفته بودم.
به لبم چشم دوخت که این دفعه قفل زبونم باز شد و
با لکنت گفتم: ا... استاد، ولم... ولم کنید.
هر کی میومد و تو این وضع ما رو میدید قطعا
فکراي ناجوري به سرش میزد.
لبشو با زبونش تر کرد.
-بهم نگو استاد.
به چشمهام نگاه کرد.
-بیرون از دانشگاه بهم نگو استاد.
آب دهنمو به سختی قورت دادم.
-لطفا ولم کنید.
اخم کم رنگی کرد.
-نشنیدي چی گفتم؟
هل کرده گفتم: شنی... شنیدم پس الان دیگه بذارید
برم.
با کمی مکث دستشو باز کرد که انگار دنیا رو بهم
دادند که سریع بلند شدم و بدون توجه به چهرهی
خندون ماهان تا تونستم دویدم
کنار همه که توي آلاچیق بودند گذشتم که صداي
عمو حسین بلند شد.
-مطهره؟
توجهی نکردم و از پلهها بالا اومدم.
همین که به سالن رسیدم خودمو داخلش پرت کردم
و به دیوار تکیه دادم.
چشمهامو بستم و دستمو روي قلبم که حسابی تند
میزد گذاشتم.
از گوش و گونههام انگار آتیش بیرون میزد.
#مهرداد
به کمک ماهان بلند شدم و شلوار و لباس و موهامو
تمیز کردم.
ماهان دقیق بهم نگاه کرد.
-بازم چیزي حس نکردي؟
دستی توي موهام کشیدم و از پشت سبزهها بیرون اومدم.
پوفی کشیدم.
-بیخیال ماهان، حرف اونو نزن.
آروم باشهاي گفت و باهام هم قدم شد.
ادامه دارد...
۶۴
۲۲ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.