رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت۱۸
تعجب کردم.
استاد: ببین، دور مطهره رو خط بکش، شاگردمه نمی
خوام شخصیت استادیم بره زیر سوال.
بیشتر تعجب کردم.
این دوتا رسما دیوونند! خدایا چقدر شرند.
ماهان: اون که نمیفهمه کار ماست.
استاد محکم گفت: همین که گفتم.
ماهان: باشه بابا، حالا اخم نکن برادرم.
لبمو گزیدم.
این مثلا بیست و نه سالشه؟!
ماهان: این سوسکه رو روي کی امتحان کنیم؟
خندم گرفت.
آخ خدا سپیده از سوسک وحشت داره.
با فکري که تو ذهنم جرقه خورد از پشت دیوار
بیرون اومدم که دوتاشون مثل مجرما از جا پریدند.
با جدیت و دست به جیب بهشون نزدیک شدم.
-به به، شما مثلا استادمید؟ خجالت بکشید بیست و
نه سالتونه!
با اخم گفت: در مورد چی حرف میزنی؟
نگاهم به جعبهی چوبی کوچیک تو مشت ماهان
افتاد.
با زیرکی بهشون نزدیک شدم.
سعی داشتند خودشونو به اون راه بزنند
به جعبه اشاره کردم.
-سوسکه اون توعه نه؟
آب دهنشو با صدا قورت داد.
با بدجنسی گفتم: فکر کنم باید برم به آقا احمد
گزارش بدم که چه نوههایی داره.
بعد لبخند بدجنسی زدم و چرخیدم تا برم اما یکی
بازومو گرفت که دیدم استاده.
با اخم گفت: کاري نکن که بعدا تو کلاس پشیمونت
کنم.
بهش نزدیک شدم و بدون هیچ ترسی گفتم: هر کار
میخواین بکنید... استاد.
به سمت خودش کشیدم که هینی گفتم
خواست حرفی بزنه که زودتر گفتم: به یه شرط
نمیگم.
ماهان تند گفت: چه شرطی؟
دیگه نتونستم خندمو نگه دارم و با خنده گفتم:
بذارید منم شریکتون باشم.
بازوم از دست استاد ول شد و هردوشون با تعجب
بهم نگاه کردند.
دست به جیب نگاهمو بین هردوشون چرخوندم.
-منم شریکتون، چون حسابی ازشون بدم میاد.
کم کم لبخند بدجنسی رو لب استاد نقش بست.
-برخلاف ظاهرت تو هم شري دانشجو کوچولو!
-نه شرتر از شما استاد.
***
***
همونطور که داشتم با سپیده حرف میزدم به ماهان
اشاره کردم.
-رشتهت سخت نیست؟
با غرور گفت: هست عزیزم ولی بعدا که راحت میشم حسابی پول داره توش، قراره یه مطبم بزنم.
-اوه چه عالی!
ماهان پشت سپیده رفت و سوسکه رو روي شونش
ول کرد که لبمو گزیدم تا نخندم.
آروم دور شد و کنار استاد که نزدیک بزرگا بود
وایساد.
سوسکه اومد اومد تا به دستش رسید
خواست حرفی بزنه اما نگاهش به دستش افتاد که از
ته دل جیغی کشید و دستشو تکون داد که از
صداي جیغش چند قدم به عقب رفتم و خندون
صورتمو جمع کردم.
همهی نگاهها به سمتش چرخید.
همونطور که فرار میکرد با جیغ گفت: سوسک!
نزدیک بود بزنم زیر خنده اما جلوي خودمو به
سختی گرفتم.
زن عمو با ترس دنبالش دوید.
-چی شده سپیده؟
دیگه نتونستم تحمل کنم و با آخرین سرعت پشت
عمارت کنار یه درخت وایسادم و بلند بلند از ته دل
خندیدم.
با یادآوري قیافهش و جیغش شدت خندم بیشتر
شد.
با صداي خندههاي استاد و ماهان که به سمتم
میومدند
ادامه دارد...
#پارت۱۸
تعجب کردم.
استاد: ببین، دور مطهره رو خط بکش، شاگردمه نمی
خوام شخصیت استادیم بره زیر سوال.
بیشتر تعجب کردم.
این دوتا رسما دیوونند! خدایا چقدر شرند.
ماهان: اون که نمیفهمه کار ماست.
استاد محکم گفت: همین که گفتم.
ماهان: باشه بابا، حالا اخم نکن برادرم.
لبمو گزیدم.
این مثلا بیست و نه سالشه؟!
ماهان: این سوسکه رو روي کی امتحان کنیم؟
خندم گرفت.
آخ خدا سپیده از سوسک وحشت داره.
با فکري که تو ذهنم جرقه خورد از پشت دیوار
بیرون اومدم که دوتاشون مثل مجرما از جا پریدند.
با جدیت و دست به جیب بهشون نزدیک شدم.
-به به، شما مثلا استادمید؟ خجالت بکشید بیست و
نه سالتونه!
با اخم گفت: در مورد چی حرف میزنی؟
نگاهم به جعبهی چوبی کوچیک تو مشت ماهان
افتاد.
با زیرکی بهشون نزدیک شدم.
سعی داشتند خودشونو به اون راه بزنند
به جعبه اشاره کردم.
-سوسکه اون توعه نه؟
آب دهنشو با صدا قورت داد.
با بدجنسی گفتم: فکر کنم باید برم به آقا احمد
گزارش بدم که چه نوههایی داره.
بعد لبخند بدجنسی زدم و چرخیدم تا برم اما یکی
بازومو گرفت که دیدم استاده.
با اخم گفت: کاري نکن که بعدا تو کلاس پشیمونت
کنم.
بهش نزدیک شدم و بدون هیچ ترسی گفتم: هر کار
میخواین بکنید... استاد.
به سمت خودش کشیدم که هینی گفتم
خواست حرفی بزنه که زودتر گفتم: به یه شرط
نمیگم.
ماهان تند گفت: چه شرطی؟
دیگه نتونستم خندمو نگه دارم و با خنده گفتم:
بذارید منم شریکتون باشم.
بازوم از دست استاد ول شد و هردوشون با تعجب
بهم نگاه کردند.
دست به جیب نگاهمو بین هردوشون چرخوندم.
-منم شریکتون، چون حسابی ازشون بدم میاد.
کم کم لبخند بدجنسی رو لب استاد نقش بست.
-برخلاف ظاهرت تو هم شري دانشجو کوچولو!
-نه شرتر از شما استاد.
***
***
همونطور که داشتم با سپیده حرف میزدم به ماهان
اشاره کردم.
-رشتهت سخت نیست؟
با غرور گفت: هست عزیزم ولی بعدا که راحت میشم حسابی پول داره توش، قراره یه مطبم بزنم.
-اوه چه عالی!
ماهان پشت سپیده رفت و سوسکه رو روي شونش
ول کرد که لبمو گزیدم تا نخندم.
آروم دور شد و کنار استاد که نزدیک بزرگا بود
وایساد.
سوسکه اومد اومد تا به دستش رسید
خواست حرفی بزنه اما نگاهش به دستش افتاد که از
ته دل جیغی کشید و دستشو تکون داد که از
صداي جیغش چند قدم به عقب رفتم و خندون
صورتمو جمع کردم.
همهی نگاهها به سمتش چرخید.
همونطور که فرار میکرد با جیغ گفت: سوسک!
نزدیک بود بزنم زیر خنده اما جلوي خودمو به
سختی گرفتم.
زن عمو با ترس دنبالش دوید.
-چی شده سپیده؟
دیگه نتونستم تحمل کنم و با آخرین سرعت پشت
عمارت کنار یه درخت وایسادم و بلند بلند از ته دل
خندیدم.
با یادآوري قیافهش و جیغش شدت خندم بیشتر
شد.
با صداي خندههاي استاد و ماهان که به سمتم
میومدند
ادامه دارد...
۲۱۸
۲۲ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.