بازم مینویسم تا گوشی مامانمو گیر بیارم پست کنم
꧁پارت ۲۷꧂
یومه با شنیدن حرف ایری حس عجیبی پیدا میکنه...اینه؟!
یومه: "اینه..؟.. "
ایری: "تو افسانه های قدمی نوشته یه اینه هست که تو عمق جنگل پنهان شده و ادمایه خیلی کمی میتونن پیداش کنن... میگن که این اینه توسط خدایان ساخته شده و این قدردتو داره که خود ایندتو نشون بده...! "
کاگتوکی: "ایری اینا فقط یه افسانس معلومه که واقعی نیستن"
ایری: "نخیرم! واقعیه! بیاید وقتی رفتیم به اردو دنباش بگردیم! خیلی باحاله~ شما دوست ندارین اینده خودتونو تو یه اینه جادویی ببینید؟! "
کاگتوکی: "به نظر من وقت تلف کردنه "
هوتوکه: "هومم... جالبه خوش میگذره"
یومه: "باحال به نظر میرسه، کاگتوکی لطفا اجباری نکن خوش میگذره! "
کاگتوکی اهی بیرون میده و تسلیم میشه
کاگتوکی: "هوفف... باشه... "
یومه تو ذهنش: "عرررر به حرفم گوش داد!~"
.روز اردو.
بچها وسایلشون رو پشت اتبوس میزارن و هر کدوم روی یه صندلی میشینن
یومه خیلی سریع کنار پنجره میشینه و ایری هم چند صندلی جلوتر، هوتوکه از فرصت استفاده میکنه و سریع کنار یومه میشینه. از اون طرف کاگتوکی یقه کسی که میخواست کنار ایری بشینه رو میگره و پرت میکنه اون طرف و خودش کنار ایری میشینه
کاگتوکی زیر لب فوش میده
کاگتوکی: "اه مرتیکه حرومزاده فکر کرده کیه اه اه"
اتبوس شروع به حرکت میکنه ولی راننده اتبوس رو اشتباهی عقب و جلو میکنه و صورت تک تک دانش اموزا بجز یومه به صندلی جلویشون پرتاب میشه
در همین لحظه هوتوکه سریع عمل میکنه دستش رو جلوی صورت یومه میزاره تا به صندلی جلویی نخوره و چیزیش نشه
قلب یومه با این حرکت میلرزه
هوتوکه: "خوبی؟ چیزیت نشد که؟"
یومه: "نه... م-مرسی... "
ولی کاگتوکی و ایری از اون سمت جوری صورتشون به صندلی جلوشون برخورد کرده بود که هردوشون خون دماغ شدن
کاگتوکی: "هوی! راننده لعنت_"
ایری با پشت دستی یکی میزنه پس دهن کاگتوکی
ایری: "فوش نده! دستمال بخواه! "
کاگتوکی: "ب-باشه... ببخشید"
کاگتوکی از چند میز جلویی دستمال میگیره و اروم خون دماغ خودشو پاگ میکنه و اروم خون سرازیر شده روی صورت اخمالوی ایری رو پاک میکنه
ایری: "دستمالو بده به من میدونم چیکا کنم"
ایری دستمال رو میگیره و یک تیکه شو فرو میکنه تو دماغ کاگتوکی و یک تیکه دیگشو تو دماغ خودش
کاگتوکی: "عاشق ایده هاتم اصلا... "
(ادامه دارد)
یومه با شنیدن حرف ایری حس عجیبی پیدا میکنه...اینه؟!
یومه: "اینه..؟.. "
ایری: "تو افسانه های قدمی نوشته یه اینه هست که تو عمق جنگل پنهان شده و ادمایه خیلی کمی میتونن پیداش کنن... میگن که این اینه توسط خدایان ساخته شده و این قدردتو داره که خود ایندتو نشون بده...! "
کاگتوکی: "ایری اینا فقط یه افسانس معلومه که واقعی نیستن"
ایری: "نخیرم! واقعیه! بیاید وقتی رفتیم به اردو دنباش بگردیم! خیلی باحاله~ شما دوست ندارین اینده خودتونو تو یه اینه جادویی ببینید؟! "
کاگتوکی: "به نظر من وقت تلف کردنه "
هوتوکه: "هومم... جالبه خوش میگذره"
یومه: "باحال به نظر میرسه، کاگتوکی لطفا اجباری نکن خوش میگذره! "
کاگتوکی اهی بیرون میده و تسلیم میشه
کاگتوکی: "هوفف... باشه... "
یومه تو ذهنش: "عرررر به حرفم گوش داد!~"
.روز اردو.
بچها وسایلشون رو پشت اتبوس میزارن و هر کدوم روی یه صندلی میشینن
یومه خیلی سریع کنار پنجره میشینه و ایری هم چند صندلی جلوتر، هوتوکه از فرصت استفاده میکنه و سریع کنار یومه میشینه. از اون طرف کاگتوکی یقه کسی که میخواست کنار ایری بشینه رو میگره و پرت میکنه اون طرف و خودش کنار ایری میشینه
کاگتوکی زیر لب فوش میده
کاگتوکی: "اه مرتیکه حرومزاده فکر کرده کیه اه اه"
اتبوس شروع به حرکت میکنه ولی راننده اتبوس رو اشتباهی عقب و جلو میکنه و صورت تک تک دانش اموزا بجز یومه به صندلی جلویشون پرتاب میشه
در همین لحظه هوتوکه سریع عمل میکنه دستش رو جلوی صورت یومه میزاره تا به صندلی جلویی نخوره و چیزیش نشه
قلب یومه با این حرکت میلرزه
هوتوکه: "خوبی؟ چیزیت نشد که؟"
یومه: "نه... م-مرسی... "
ولی کاگتوکی و ایری از اون سمت جوری صورتشون به صندلی جلوشون برخورد کرده بود که هردوشون خون دماغ شدن
کاگتوکی: "هوی! راننده لعنت_"
ایری با پشت دستی یکی میزنه پس دهن کاگتوکی
ایری: "فوش نده! دستمال بخواه! "
کاگتوکی: "ب-باشه... ببخشید"
کاگتوکی از چند میز جلویی دستمال میگیره و اروم خون دماغ خودشو پاگ میکنه و اروم خون سرازیر شده روی صورت اخمالوی ایری رو پاک میکنه
ایری: "دستمالو بده به من میدونم چیکا کنم"
ایری دستمال رو میگیره و یک تیکه شو فرو میکنه تو دماغ کاگتوکی و یک تیکه دیگشو تو دماغ خودش
کاگتوکی: "عاشق ایده هاتم اصلا... "
(ادامه دارد)
- ۳.۵k
- ۲۵ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط