پارت

꧁پارت ۲۹꧂
یومه در ذهنش: "رو رون پای... ک_کق خوابیدم...؟!... ایری؟... واسا... اینکه میزنه پسر باشه... شت...(اگه فهمیدید از کجا فهمید که پسره جهنم میبینمتون) ه-هوتوکه...؟!... نهههههه وایییی چیکار کنمم؟! خجالت میکشم پاشم... وایی خدا... کمککک... "
هوتوکه دستش رو دراز میکنه به ارومی پشت یومه رو نوازش میکنه، به سر یومه خم میشه و کنار گوشش زمزمه میکنه
هوتوکه"هیی... هیی...یومه خانوم... بیدار شو... بیدار شو... پاشو خوراکی بخوریم... "
صدای ملایم هوتوکه گوش یومه رو قلقک میده.
یومه به سرعت سرشو عقل میشکه و میشنه
یومه: "سلام صبح بخیر هوا چقدر خوبه هان هان ساعت چنده؟! "
صورتش رو به طرف پنجره میچرخونه تا هوتوکه چهره خجالت زدشو نبینه
هوتوکه اروم میخنده
هوتوکه: "جالبه زیبایه خفته از خواب شیرینش بلخره بیدار شد... هومم... حتما گشنته، من ساندویچ خریدم... دوتاس یکی برای تو~"
یومه در ذهنش: "اهههههه یومه تو چته؟! اروم باش!... هوففف فقط نفس بکش اروم باش و ساندویچ رو ازش بگیر و تشکر کن... همین کار اسونیه... اره اره... حالا برمیگردم...! " یومه اهی میکشه و خودشو اروم میکنه و با روی اروم صورتشو به سمت هوتوکه میچرخونه و با صورت هوتوکه روبرو میشه...
(ادامه دارد)
دیدگاه ها (۱)

چهارشنبه سوزیتون مبارک

میخواستم بگم زندم... خب بکیرتون🎀

꧁پارت ۲۸꧂بعد از چند ساعت تقربا همه به خواب میرن، جاده ساف و ...

بازم مینویسم تا گوشی مامانمو گیر بیارم پست کنم

#مافیای_من #P13لینو:با حرفا ‍ایی که هان میزد قلبم درد میگرفت...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط