دوپارتی
دوپارتی☆
p.2
بارون بند اومده بود، اما هوا هنوز بوی خیس میداد.
خونه ساکت بود، طوری که حتی صدای نفسها هم واضح شنیده میشد.
جونگکوک همونجا کنار میز موند.
نه جلو اومد، نه عقب رفت.
انگار میترسید با یه حرکت اشتباه، فاصلهای که ناخواسته ساخته بود رو عمیقتر کنه.
تو آروم گفتی:
«میدونی دردناکترین بخشش چی بود؟»
صدات بلند نبود، ولی محکم بود.
جونگکوک سرش رو پایین انداخت.
«اینکه منتظر بودم. نه برای کادو… برای اینکه یادت بیاد.»
چند ثانیه سکوت.
اون سکوتی که آدم رو مجبور میکنه با خودش روبهرو بشه.
جونگکوک بالاخره گفت:
«من امروز فکر کردم دارم برای آیندهمون میجنگم…
ولی نفهمیدم دارم از همون آینده غافل میشم.»
آروم ایستاد، این بار نزدیکتر.
نه برای لمس، فقط برای صداقت.
«من نمیخوام شوهری باشم که فقط توی روزای مهم یادش میافتی دوستت داره.
میخوام اونی باشم که حتی وقتی یادش میره،
برمیگرده، میایسته، و جبران میکنه.»
چشمهات خیس شد.
نه از عصبانیت… از خستگی.
گفتی:
«من کامل بودن نمیخوام، جونگکوک.
فقط میخوام وقتی جا میمونم، برنگردم و ببینم تنها بودم.»
اون لحظه بود که دیگه نتونست فقط بایسته.
کنارت نشست، فاصلهای که بینتون بود رو شکست.
آروم گفت:
«اونوقت بذار اینو بدونی…
تو هیچوقت تنها نیستی، حتی وقتی من اشتباه میکنم.»
سرت رو تکیه دادی به شونهش.
نه برای اینکه همهچیز حل شده بود،
بلکه چون تصمیم گرفته بودین حلش کنین.
شمعها دوباره روشن نشدن.
ولی نور کوچیکی بینتون برگشت.
و اون شب،
سالگردشون با تقویم ثبت نشد…
با موندن، با بخشیدن، با انتخاب دوباره ثبت شد.
Thd end
p.2
بارون بند اومده بود، اما هوا هنوز بوی خیس میداد.
خونه ساکت بود، طوری که حتی صدای نفسها هم واضح شنیده میشد.
جونگکوک همونجا کنار میز موند.
نه جلو اومد، نه عقب رفت.
انگار میترسید با یه حرکت اشتباه، فاصلهای که ناخواسته ساخته بود رو عمیقتر کنه.
تو آروم گفتی:
«میدونی دردناکترین بخشش چی بود؟»
صدات بلند نبود، ولی محکم بود.
جونگکوک سرش رو پایین انداخت.
«اینکه منتظر بودم. نه برای کادو… برای اینکه یادت بیاد.»
چند ثانیه سکوت.
اون سکوتی که آدم رو مجبور میکنه با خودش روبهرو بشه.
جونگکوک بالاخره گفت:
«من امروز فکر کردم دارم برای آیندهمون میجنگم…
ولی نفهمیدم دارم از همون آینده غافل میشم.»
آروم ایستاد، این بار نزدیکتر.
نه برای لمس، فقط برای صداقت.
«من نمیخوام شوهری باشم که فقط توی روزای مهم یادش میافتی دوستت داره.
میخوام اونی باشم که حتی وقتی یادش میره،
برمیگرده، میایسته، و جبران میکنه.»
چشمهات خیس شد.
نه از عصبانیت… از خستگی.
گفتی:
«من کامل بودن نمیخوام، جونگکوک.
فقط میخوام وقتی جا میمونم، برنگردم و ببینم تنها بودم.»
اون لحظه بود که دیگه نتونست فقط بایسته.
کنارت نشست، فاصلهای که بینتون بود رو شکست.
آروم گفت:
«اونوقت بذار اینو بدونی…
تو هیچوقت تنها نیستی، حتی وقتی من اشتباه میکنم.»
سرت رو تکیه دادی به شونهش.
نه برای اینکه همهچیز حل شده بود،
بلکه چون تصمیم گرفته بودین حلش کنین.
شمعها دوباره روشن نشدن.
ولی نور کوچیکی بینتون برگشت.
و اون شب،
سالگردشون با تقویم ثبت نشد…
با موندن، با بخشیدن، با انتخاب دوباره ثبت شد.
Thd end
- ۴۸۷
- ۰۲ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط