چندپارتی
چندپارتی☆
p.1
آت و جونگکوک زن و شوهر بودن.
زندگیشون از بیرون آروم به نظر میرسید، اما یه چیز همیشه مثل سایه دنبالشون بود:
مادر جونگکوک.
جلوی جونگکوک، همیشه لبخند میزد.
با آت مهربون حرف میزد و طوری رفتار میکرد که انگار همهچیز عادیه.
اما به محض اینکه جونگکوک از اتاق میرفت بیرون، لحنش عوض میشد.
تیکه میانداخت، بد حرف میزد، و کاری میکرد آت خودش رو کوچیک حس کنه.
آت چیزی نمیگفت.
نه از ضعف…
از ترس اینکه نکنه جونگکوک بین مادرش و اون گیر کنه.
اون روز مهمونی خونهی خانوادهی جونگکوک بود.
جونگکوک رفته بود پیش داداشش.
آت روی مبل نشسته بود، ساکت، با لبخند مصنوعی.
یهو صدای مادر جونگکوک اومد:
«آت، بیا اینجا.»
آت بلند شد و رفت سمت آشپزخونه.
مادرش سینی رو گذاشت جلوش؛
چاقو، گوجه، کاهو، خیار…
با صدای خشک گفت:
«همهشو خرد کن.»
آت آروم گفت:
«چشم.»
شروع کرد به کار.
همونموقع، مادر جونگکوک یه قدم جلو اومد، موهای آت رو گرفت و کشید.
با صدای تهدیدآمیز گفت:
«بفهمم به جونگکوک چیزی گفتی…
دیگه نمیذارم تو این خونه آب خوش از گلوت پایین بره، فهمیدی؟»
آت نفسش گیر کرد.
اما فقط گفت:
«چشم…»
مادرش دوباره گفت:
«همشو خودت انجام میدیها.»
آت با گلویی که پر از بغض بود، دوباره گفت:
«چشم.»
بغض داشت خفهش میکرد،
اما نمیخواست کسی بفهمه.
مهمونی تموم شد.
تو راه خونه، آت ساکت بود.
سرش رو به شیشهی ماشین تکیه داده بود و توی فکر خودش گم شده بود.
جونگکوک دستش رو گذاشت روی دستش و گفت:
«چیزی شده عزیزم؟»
آت مکث کرد…
نخواست بگه.
نخواست دردسر درست کنه.
ادامه دارد...
p.1
آت و جونگکوک زن و شوهر بودن.
زندگیشون از بیرون آروم به نظر میرسید، اما یه چیز همیشه مثل سایه دنبالشون بود:
مادر جونگکوک.
جلوی جونگکوک، همیشه لبخند میزد.
با آت مهربون حرف میزد و طوری رفتار میکرد که انگار همهچیز عادیه.
اما به محض اینکه جونگکوک از اتاق میرفت بیرون، لحنش عوض میشد.
تیکه میانداخت، بد حرف میزد، و کاری میکرد آت خودش رو کوچیک حس کنه.
آت چیزی نمیگفت.
نه از ضعف…
از ترس اینکه نکنه جونگکوک بین مادرش و اون گیر کنه.
اون روز مهمونی خونهی خانوادهی جونگکوک بود.
جونگکوک رفته بود پیش داداشش.
آت روی مبل نشسته بود، ساکت، با لبخند مصنوعی.
یهو صدای مادر جونگکوک اومد:
«آت، بیا اینجا.»
آت بلند شد و رفت سمت آشپزخونه.
مادرش سینی رو گذاشت جلوش؛
چاقو، گوجه، کاهو، خیار…
با صدای خشک گفت:
«همهشو خرد کن.»
آت آروم گفت:
«چشم.»
شروع کرد به کار.
همونموقع، مادر جونگکوک یه قدم جلو اومد، موهای آت رو گرفت و کشید.
با صدای تهدیدآمیز گفت:
«بفهمم به جونگکوک چیزی گفتی…
دیگه نمیذارم تو این خونه آب خوش از گلوت پایین بره، فهمیدی؟»
آت نفسش گیر کرد.
اما فقط گفت:
«چشم…»
مادرش دوباره گفت:
«همشو خودت انجام میدیها.»
آت با گلویی که پر از بغض بود، دوباره گفت:
«چشم.»
بغض داشت خفهش میکرد،
اما نمیخواست کسی بفهمه.
مهمونی تموم شد.
تو راه خونه، آت ساکت بود.
سرش رو به شیشهی ماشین تکیه داده بود و توی فکر خودش گم شده بود.
جونگکوک دستش رو گذاشت روی دستش و گفت:
«چیزی شده عزیزم؟»
آت مکث کرد…
نخواست بگه.
نخواست دردسر درست کنه.
ادامه دارد...
- ۳۳۳
- ۰۲ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط