سیاه و سفید pt35
سیاه و سفید pt35
جیمین از اتاق رفت بیرون و با شوگا رو به رو شد
~سلام
@سلام
جیمین خواستی ره که شوگا دستشو گرفت
@یه لحظه
~بله
@اسمت چیه آخه تا حالا ندیدمت
~جیمین...پارک جیمین
@اها منم شوگا هم
~خوشبختم
جیمین یه حسی بهش دست داده بود یه حسی مثل حس عاشق شدن ولی مطمئن نبود ،شوگا هم همینطور هردوتاشون داشتم بهم دیگه نگاه میکردن اما نمیتونستن کاری کنم
~چیزه من میخواستم برم آبمیوه بگیرم اگه میخواید شما هم بیاید
@چرا انقدر رسمی حرف میزنی راحت باش
~خب میایی بریم آبمیوه بگیریم
~اوهوم
جیمین خوشحال شد چون هم آت اینطوری تنها میشد هم میتونست با شوگا حرف بزنه
آت با حرفای جیمین هنوز تو شک بود یه نگاهی به ساعت انداخت ساعت 4ونیم بود باید سریعتر فکراشو میکرد.
جیمین و شوگا که داشتن آبمیوه میخودن جیمین شوکا رو راضی کرد تا آت بره دنبال جونکوک
~چیزه دوست دختر داری
@نه ندارم یعنی اینطوری بگم که گی ام
~خب دوست پسر چطور
@نه
~اها
@تو چطور
~من بایسکشوالم ولی نه دوست دختر دارم نه دوست پسر
@اوکی
آت به سختی از روی تخت بلند شد ، کل بدنش درد میکرد میخواست راه بره که جلو چشمش سیاهی رفت ولی خودشو کنترل کرد، سرم رو از دستش کشید و رفت سمت کمد و لباسشو عوض کرد
دستشو به دیوار گرفت و آروم از اتاق خارج شد ، رفت سمت آسانسور و سوار آسانسور شد .
از آسانسور پیاده شد اما هنوز هم آروم داشت راه میرفت
از یکی از پرستار های اونجا پرسید کافه کجاست و پرستار هم بهش گفت آت به همون سمتی که پرستار گفته بود رفت و جیمین و شوگا رو پیدا کرد و رفت پیششون
@ات برای چی اومدی اینجا
+جیمین بریم
@میتونی بری
+اره نگران نباش، بلند شو دیگه جیمین
~بریم
جیمین از اتاق رفت بیرون و با شوگا رو به رو شد
~سلام
@سلام
جیمین خواستی ره که شوگا دستشو گرفت
@یه لحظه
~بله
@اسمت چیه آخه تا حالا ندیدمت
~جیمین...پارک جیمین
@اها منم شوگا هم
~خوشبختم
جیمین یه حسی بهش دست داده بود یه حسی مثل حس عاشق شدن ولی مطمئن نبود ،شوگا هم همینطور هردوتاشون داشتم بهم دیگه نگاه میکردن اما نمیتونستن کاری کنم
~چیزه من میخواستم برم آبمیوه بگیرم اگه میخواید شما هم بیاید
@چرا انقدر رسمی حرف میزنی راحت باش
~خب میایی بریم آبمیوه بگیریم
~اوهوم
جیمین خوشحال شد چون هم آت اینطوری تنها میشد هم میتونست با شوگا حرف بزنه
آت با حرفای جیمین هنوز تو شک بود یه نگاهی به ساعت انداخت ساعت 4ونیم بود باید سریعتر فکراشو میکرد.
جیمین و شوگا که داشتن آبمیوه میخودن جیمین شوکا رو راضی کرد تا آت بره دنبال جونکوک
~چیزه دوست دختر داری
@نه ندارم یعنی اینطوری بگم که گی ام
~خب دوست پسر چطور
@نه
~اها
@تو چطور
~من بایسکشوالم ولی نه دوست دختر دارم نه دوست پسر
@اوکی
آت به سختی از روی تخت بلند شد ، کل بدنش درد میکرد میخواست راه بره که جلو چشمش سیاهی رفت ولی خودشو کنترل کرد، سرم رو از دستش کشید و رفت سمت کمد و لباسشو عوض کرد
دستشو به دیوار گرفت و آروم از اتاق خارج شد ، رفت سمت آسانسور و سوار آسانسور شد .
از آسانسور پیاده شد اما هنوز هم آروم داشت راه میرفت
از یکی از پرستار های اونجا پرسید کافه کجاست و پرستار هم بهش گفت آت به همون سمتی که پرستار گفته بود رفت و جیمین و شوگا رو پیدا کرد و رفت پیششون
@ات برای چی اومدی اینجا
+جیمین بریم
@میتونی بری
+اره نگران نباش، بلند شو دیگه جیمین
~بریم
۸.۰k
۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.