دختر شیطون بلا93
#دخترشیطونبلا93
_ دخترم صدام رو میشنوی؟
صداهای اطرافم رو مبهم میشنیدم اما قدرت عکس العمل نشون دادن، نداشتم.
_ اگه صدای من رو میشنوی انگشتت رو تکون بده یا هرجوری که خودت میتونی و واست راحت تره بهم بفهمون
هرچی تلاش کردم نتونستم چشمام رو باز کنم پس فقط به زور یکم انگشت اشاره ام رو آروم تکون دادم...
_ آفرین خوبه، حالا تلاش کن که چشمات رو باز کنی
انگار که به پلکام دوتا وزنه ی سنگین وصل کرده بودن و نمیتونستم چشمام رو باز کنم پس دوباره انگشتم رو تکون دادم و زیرلب گفتم:
_ آب
_ الان نمیتونی آب بخوری، فعلا باید چشمات رو باز کنی خب؟ تلاش کن، من میدونم که تو میتونی
اینبار بعد از کلی تلاش کردن تونستم چشمام رو باز کنم.
همه جا رو تار میدیدم پس چندبار پلکام رو باز و بسته کردم تا بتونم واضح ببینم.
یکم بهتر که شد، با دقت به اطراف نگاه کردم و زیر لب گفتم:
_ من کجام؟
_ بیمارستان
با دردی که تو سرم پیچید دستم رو روی سرم گذاشتم و با حس زبریِ چیزی، با اخم گفتم:
_ من چم شده؟
_ یادت نمیاد؟ یکم فکر کن
چشمام رو بستم و به مغزم فشار آوردم تا به یاد بیارم که چیشده!
یه سری تصاویر مبهم تو ذهنم شکل گرفت اما سرم درد گرفت پس چشمام رو باز کردم و با اخم گفتم:
_ من تصادف کردم؟
_ آره
_ چم شده؟
_ هیچی، الان حالت خوبه
_ چرا انقدر سرم درد میکنه؟
_ چون سرت شکسته بود اما الان اوکی شده
با اینکه تازه از خواب بیدار شدم اما احساس خستگیِ شدیدی داشتم و نمیتونستم چشمام رو باز نگه دارم پس چشمام رو بستم تا شاید یکم از دردِ سرم هم کم بشه...
_ احساس خستگی داری؟
همونطور که چشمام بسته بود سرم رو آروم تکون دادم و گفتم:
_ آره
_ طبیعیه، بگیر بخواب
جوابی بهش ندادم و سعی کردم بخوابم و خیلی زود هم خوابم برد و دوباره از این دنیا غافل شدم...
_ پس چرا بیدار نمیشه، بریم پرستار رو خبر کنیم؟
_ تو چرا انقدر خنگی یلدا؟ مگه نشنیدی دکتره چی گفت آخه؟
_ خب آخه خیلی وقته آوردنش بخش اما همینطوری گرفته خوابیده
کلافه از سر و صداهایی که داشت اذیتم میکرد چشمام رو باز کردم و به اطراف نگاه کردم.
بچه ها همه داخل اتاق بودن و داشتن با هم بحث میکردن و حواسشون بهم نبود که اولین نفرین پگاه متوجه چشمهای بازم شد...
_ دخترم صدام رو میشنوی؟
صداهای اطرافم رو مبهم میشنیدم اما قدرت عکس العمل نشون دادن، نداشتم.
_ اگه صدای من رو میشنوی انگشتت رو تکون بده یا هرجوری که خودت میتونی و واست راحت تره بهم بفهمون
هرچی تلاش کردم نتونستم چشمام رو باز کنم پس فقط به زور یکم انگشت اشاره ام رو آروم تکون دادم...
_ آفرین خوبه، حالا تلاش کن که چشمات رو باز کنی
انگار که به پلکام دوتا وزنه ی سنگین وصل کرده بودن و نمیتونستم چشمام رو باز کنم پس دوباره انگشتم رو تکون دادم و زیرلب گفتم:
_ آب
_ الان نمیتونی آب بخوری، فعلا باید چشمات رو باز کنی خب؟ تلاش کن، من میدونم که تو میتونی
اینبار بعد از کلی تلاش کردن تونستم چشمام رو باز کنم.
همه جا رو تار میدیدم پس چندبار پلکام رو باز و بسته کردم تا بتونم واضح ببینم.
یکم بهتر که شد، با دقت به اطراف نگاه کردم و زیر لب گفتم:
_ من کجام؟
_ بیمارستان
با دردی که تو سرم پیچید دستم رو روی سرم گذاشتم و با حس زبریِ چیزی، با اخم گفتم:
_ من چم شده؟
_ یادت نمیاد؟ یکم فکر کن
چشمام رو بستم و به مغزم فشار آوردم تا به یاد بیارم که چیشده!
یه سری تصاویر مبهم تو ذهنم شکل گرفت اما سرم درد گرفت پس چشمام رو باز کردم و با اخم گفتم:
_ من تصادف کردم؟
_ آره
_ چم شده؟
_ هیچی، الان حالت خوبه
_ چرا انقدر سرم درد میکنه؟
_ چون سرت شکسته بود اما الان اوکی شده
با اینکه تازه از خواب بیدار شدم اما احساس خستگیِ شدیدی داشتم و نمیتونستم چشمام رو باز نگه دارم پس چشمام رو بستم تا شاید یکم از دردِ سرم هم کم بشه...
_ احساس خستگی داری؟
همونطور که چشمام بسته بود سرم رو آروم تکون دادم و گفتم:
_ آره
_ طبیعیه، بگیر بخواب
جوابی بهش ندادم و سعی کردم بخوابم و خیلی زود هم خوابم برد و دوباره از این دنیا غافل شدم...
_ پس چرا بیدار نمیشه، بریم پرستار رو خبر کنیم؟
_ تو چرا انقدر خنگی یلدا؟ مگه نشنیدی دکتره چی گفت آخه؟
_ خب آخه خیلی وقته آوردنش بخش اما همینطوری گرفته خوابیده
کلافه از سر و صداهایی که داشت اذیتم میکرد چشمام رو باز کردم و به اطراف نگاه کردم.
بچه ها همه داخل اتاق بودن و داشتن با هم بحث میکردن و حواسشون بهم نبود که اولین نفرین پگاه متوجه چشمهای بازم شد...
۲۲.۵k
۰۲ مهر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.