دختر شیطون بلا95
#دخترشیطونبلا95
واسم جالب بود که سامان حتی به خودش زحمت نداده بود که بیاد یه سر بهم بزنه و یه حالی بگیره!
البته چرا باید بیاد؟ اون قطعا از خداشه یه بلایی سر من بیاد تا جیگرش خنک بشه.
بارها خودش به روم آورده بود که چشم دیدنم رو نداره و ازم بدش میاد، البته این یه حس دوطرفه بود!
_ من خیلی سریع میام بیرون
_ نه آقا نمیشه
_ بیشتر از ده دقیقه نمیشه
_ گفتم که نه، باید زودتر میومدید
_ ای بابا خانم این همه آدم هنوز اینجان تا شما به بقیه برسی و بیرونشون کنی، من میرم داخل و میام بیرون دیگ
یه پسری که صداش خیلی شبیه سامان بود، بیرون از اتاق داشت با پرستار بحث میکرد ولی قطعا خودش نبود؛ یک درصد امکان نداشت اون پاشه بیاد ملاقات من و این همه هم اصرار کنه!
_ فقط ده دقیقه، لطفا بیشتر نشه چون برای من دردسر میشه
_ باشه خیلی ممنونم
_ خواهش میکنم
بی توجه به سقف زل زده بودم که همون لحظه در اتاق باز شد و سامان اومد داخل.
با چشمهای از حدقه بیرون زده نگاهش کردم که اومد کنار تختم ایستاد و گفت:
_ سلام
صدای خش دار شده ام رو صاف کردم و آروم گفتم:
_ سلام
_ خوبی؟
_ خوبم
روی صندلی نشست و با اشاره به سرتاپام گفت:
_ چیکار کردی پس با خودت؟
_ میبینی که
سرش رو تکون داد و چیزی نگفت؛ منم ساکت شدم.
واقعا حرفی نداشتم که باهاش بزنم چون انقدر از اومدنش و اصراری که پشت در داشت به پرستار میکرد، متعجب شدم که حتی نمیدونستم چی باید بهش بگم.
_ نگفتن کِی مرخص میشی؟
_ نه
_ امیدوارم که هرچه زودتر سلامتیت رو بدست بیاری
_ ممنونم
از سرجاش پاشد و برخلاف همیشه لبخندی زد و آروم گفت:
_ خب من برم دیگه، پرستاره گفت زود بیا بیرون
_ آره شنیدم
_ کاری نداری؟
_ نه برو
سرش رو تکون داد و با یه حالت کلافه وار به سمت در رفت، در رو باز کرد و خواست بره بیرون که صداش زدم و گفتم:
_ ممنون که اومدی سامان
_ خواهش میکنم، همه...همه خیلی نگرانت شده بودیم
میشه گفت برای اولین بار بود که داشتیم عین آدم با هم حرف میزدیم و نمیدونم چرا از این قضیه خوشحال بودم پس لبخندی بهش زدم اما چیزی نگفتم.
اونم یجوری که انگار هول شده بود دستش رو تکون داد و سریع از اتاق بیرون رفت...
واسم جالب بود که سامان حتی به خودش زحمت نداده بود که بیاد یه سر بهم بزنه و یه حالی بگیره!
البته چرا باید بیاد؟ اون قطعا از خداشه یه بلایی سر من بیاد تا جیگرش خنک بشه.
بارها خودش به روم آورده بود که چشم دیدنم رو نداره و ازم بدش میاد، البته این یه حس دوطرفه بود!
_ من خیلی سریع میام بیرون
_ نه آقا نمیشه
_ بیشتر از ده دقیقه نمیشه
_ گفتم که نه، باید زودتر میومدید
_ ای بابا خانم این همه آدم هنوز اینجان تا شما به بقیه برسی و بیرونشون کنی، من میرم داخل و میام بیرون دیگ
یه پسری که صداش خیلی شبیه سامان بود، بیرون از اتاق داشت با پرستار بحث میکرد ولی قطعا خودش نبود؛ یک درصد امکان نداشت اون پاشه بیاد ملاقات من و این همه هم اصرار کنه!
_ فقط ده دقیقه، لطفا بیشتر نشه چون برای من دردسر میشه
_ باشه خیلی ممنونم
_ خواهش میکنم
بی توجه به سقف زل زده بودم که همون لحظه در اتاق باز شد و سامان اومد داخل.
با چشمهای از حدقه بیرون زده نگاهش کردم که اومد کنار تختم ایستاد و گفت:
_ سلام
صدای خش دار شده ام رو صاف کردم و آروم گفتم:
_ سلام
_ خوبی؟
_ خوبم
روی صندلی نشست و با اشاره به سرتاپام گفت:
_ چیکار کردی پس با خودت؟
_ میبینی که
سرش رو تکون داد و چیزی نگفت؛ منم ساکت شدم.
واقعا حرفی نداشتم که باهاش بزنم چون انقدر از اومدنش و اصراری که پشت در داشت به پرستار میکرد، متعجب شدم که حتی نمیدونستم چی باید بهش بگم.
_ نگفتن کِی مرخص میشی؟
_ نه
_ امیدوارم که هرچه زودتر سلامتیت رو بدست بیاری
_ ممنونم
از سرجاش پاشد و برخلاف همیشه لبخندی زد و آروم گفت:
_ خب من برم دیگه، پرستاره گفت زود بیا بیرون
_ آره شنیدم
_ کاری نداری؟
_ نه برو
سرش رو تکون داد و با یه حالت کلافه وار به سمت در رفت، در رو باز کرد و خواست بره بیرون که صداش زدم و گفتم:
_ ممنون که اومدی سامان
_ خواهش میکنم، همه...همه خیلی نگرانت شده بودیم
میشه گفت برای اولین بار بود که داشتیم عین آدم با هم حرف میزدیم و نمیدونم چرا از این قضیه خوشحال بودم پس لبخندی بهش زدم اما چیزی نگفتم.
اونم یجوری که انگار هول شده بود دستش رو تکون داد و سریع از اتاق بیرون رفت...
۴.۸k
۰۲ مهر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.