دختر شیطون بلا94
#دخترشیطونبلا94
همینطور که سعی داشت از ریختن اشکاش جلوگیری کنه به سمتم اومد، کنار تخت ایستاد و گفت:
_ بیدار شدی؟ خوبی عزیزم؟
با گفتن این حرفش توجه بقیه هم بهم جلب شد و همشون به سمتم حمله ور شدن و مشغول پرسیدن حالم شدن.
یلدا دستم رو گرفت و گفت:
_ چیشد که اونطوری شد؟
_ نمیدونم
_ چرا حواست رو جمع نمیکنی عشقم؟
فقط نگاهش کردم و چیزی نگفتم که امیرحسین دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:
_ میدونی چقدر نگرانت بودیم این چند روز؟
ابروهام با تعجب بالا پریدند، چند روز؟ یعنی چی چند روزه؟!
پرهام انگار که سوالم رو از نگاهم خوند، چون گفت:
_ دقیقا سه روز داخل سی سی یو بیهوش بودی
چشمام از تعجب درشت شد و با بهت گفتم:
_ شوخی میکنی؟!
_ نه کاملا جدی
_ چم شده؟
_ سرت شکسته، دستت شکسته، پات چلاق شده، دیگه شدی وبال گردنمون و جشن نامزدی آبجیمم عقب انداختی
پگاه نیشگونی ازش گرفت و گفت:
_ تو میمیری خفه شی؟
_ آره
_ نمیبینی حالش رو؟ وایسادی از جشن نامزدی ما حرف میزنی؟
_ خیلی هم حالش خوبه، از من و تو بهتره
دوباره از درد سرم چشمام رو با اخم بستم که یلدا سریع با نگرانی گفت:
_ چیشد مهسا؟
_ هیچی خوبم
با شرمندگی به پگاه و امیرحسین نگاه کردم و گفتم:
_ چرا جشنتون رو عقب انداختید؟
_ تو به این چیزا فکر نکن
_ شما نباید اینکار رو میکردید
_ ما رو بیخیال، تو تعریف کن ببینم
با به یادآوردن تصادف وحشتناکی که برام افتاده بود صورتم درهم شد!
اون کله ملق هایی که ماشین زده بود هی تو ذهنم تکرار میشد و اعصابم رو به هم میریخت...
_ هیچی عجله داشتم و میخواستم برم به کارم برسم، اومدم چراغ رو رد کنم اما همون لحظه قرمز شد و تصادف کردم
پگاه دستی روی بازوم کشید و گفت:
_ خداروشکر اتفاق بدتری نیفتاد برات، توروخدا مواظب خودت باش
خواستم چیزی بگم که همون لحظه در اتاق باز شد و یه پرستاری اومد داخل.
در رو تا آخرش باز گذاشت و رو به بچها گفت:
_ زمان ملاقات تموم شده، بفرمایید لطفا
بچه ها همشون از سرجاشون پاشدن و یکی یکی بهم دست دادن و قول دادن که فردا باز میان پیشم و رفتن.
پرستاره هم اومد سرمم رو چک کرد و پشت سر بچه ها از اتاق بیرون رفت...
همینطور که سعی داشت از ریختن اشکاش جلوگیری کنه به سمتم اومد، کنار تخت ایستاد و گفت:
_ بیدار شدی؟ خوبی عزیزم؟
با گفتن این حرفش توجه بقیه هم بهم جلب شد و همشون به سمتم حمله ور شدن و مشغول پرسیدن حالم شدن.
یلدا دستم رو گرفت و گفت:
_ چیشد که اونطوری شد؟
_ نمیدونم
_ چرا حواست رو جمع نمیکنی عشقم؟
فقط نگاهش کردم و چیزی نگفتم که امیرحسین دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:
_ میدونی چقدر نگرانت بودیم این چند روز؟
ابروهام با تعجب بالا پریدند، چند روز؟ یعنی چی چند روزه؟!
پرهام انگار که سوالم رو از نگاهم خوند، چون گفت:
_ دقیقا سه روز داخل سی سی یو بیهوش بودی
چشمام از تعجب درشت شد و با بهت گفتم:
_ شوخی میکنی؟!
_ نه کاملا جدی
_ چم شده؟
_ سرت شکسته، دستت شکسته، پات چلاق شده، دیگه شدی وبال گردنمون و جشن نامزدی آبجیمم عقب انداختی
پگاه نیشگونی ازش گرفت و گفت:
_ تو میمیری خفه شی؟
_ آره
_ نمیبینی حالش رو؟ وایسادی از جشن نامزدی ما حرف میزنی؟
_ خیلی هم حالش خوبه، از من و تو بهتره
دوباره از درد سرم چشمام رو با اخم بستم که یلدا سریع با نگرانی گفت:
_ چیشد مهسا؟
_ هیچی خوبم
با شرمندگی به پگاه و امیرحسین نگاه کردم و گفتم:
_ چرا جشنتون رو عقب انداختید؟
_ تو به این چیزا فکر نکن
_ شما نباید اینکار رو میکردید
_ ما رو بیخیال، تو تعریف کن ببینم
با به یادآوردن تصادف وحشتناکی که برام افتاده بود صورتم درهم شد!
اون کله ملق هایی که ماشین زده بود هی تو ذهنم تکرار میشد و اعصابم رو به هم میریخت...
_ هیچی عجله داشتم و میخواستم برم به کارم برسم، اومدم چراغ رو رد کنم اما همون لحظه قرمز شد و تصادف کردم
پگاه دستی روی بازوم کشید و گفت:
_ خداروشکر اتفاق بدتری نیفتاد برات، توروخدا مواظب خودت باش
خواستم چیزی بگم که همون لحظه در اتاق باز شد و یه پرستاری اومد داخل.
در رو تا آخرش باز گذاشت و رو به بچها گفت:
_ زمان ملاقات تموم شده، بفرمایید لطفا
بچه ها همشون از سرجاشون پاشدن و یکی یکی بهم دست دادن و قول دادن که فردا باز میان پیشم و رفتن.
پرستاره هم اومد سرمم رو چک کرد و پشت سر بچه ها از اتاق بیرون رفت...
۴.۳k
۰۲ مهر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.