پارت۵۱
#پارت۵۱
امیر گفت:الینا نظرت چیه بریم جنگل +من میترسم امیر -ترس نداره خانومم +اوهوم فکر بدی هم
نیست .... امیر روبه ارشام. و بقیه گفت:من و الی میخوایم بریم جنگل
پارسا یه نگاهی به ساعت ساعت۸ شبه
ارشام:مواضب اجی کوچولوم باش امیر اقا و لبخند زد
از بقیه خداحافظی کردیم و راه افتادیم.. توی جنگل سرد بود و لباسای منم نازک بودن دست امیر و گرفته بودم و باهاش این طرف اون طرف میرفتم و چیزای مختلف نشونم میداد ... کم کم هوا تاریک شد دست امیر و کشیدم + امیر هوا تاریکه منم سردمه بهتره برگردیم ... اونم بهم نگاه کرد _ الینا من اصلا حواسم نبود بنظرت زیاد دور شدیم! + امیر از من میپرسی؟؟؟ _ از کدوم طرف اومدیم + من چه بدونم ... از ترس یخ زده بودم ، بارون کم کم داشت شروع به باریدن میکرد ... خیلی دور شده بودیم گوشی هم انتن نمیداد دیوونه شدم از سرما میلرزیدم بدنم کم کم داشت بی حس میشد ... + ام...یر ، امیر با ترس برگشت نگاهم کرد _ الینا چت شد عشقم + سـ..ردمه + تحمل بیار زندگیم الان یه جایی پیدا میکنیم با یه حرکت تیشرتشو در آورد و گرفت سمتم _ فعلا اینو بپوش + نـ...میپوشم خودت چی؟ _ من سردم نیست ... تیشرتشو پوشیدم و بلندم کرد حس میکردم میخوام بمیرم نمیتونستم تکون بخورم _ یه کلبه پیدا کردم نفسم تحمل کن ... در کلبه رو باز کرد خالی بود منو گذاشت روی زمین خیس شده بودیم ... خودش نشست رو به روم ، چشمام داشت بسته میشد _ الینا نفسم چرا انقد یخی؟؟ .. داشت دیوونه میشد ...الینا یه چیزی بگو ، خانومم با صدای ضعیفی + سردمه _ این کلبه لعنتیم که هیچی نداره + امیر _ جونم عشقم + دارم...میمیرم .. خیلی نگران شد همش با دستاش موهاشو چنگ میزد باورم نمیشد داشت گریه میکرد ... بلندم کرد و خودش نشست و منو گرفت تو بغلش ، چشمام داشت بسته میشد_ الینا جون من چشماتو نبندی + نمیتو..نم دارمم منجمد میشـ..م ، با ترس توی چشام نگاه کرد _ میخوای گرمت کنم ؟ .. بی اختیار گفتم : آره ، چون هیچی واسم مهم نبود فقط نمیخواستم بمیرم ... لبای داغشو گذاشت رو لبام و وحشیانه لبامو میبوسید تیشرتشو از تنم درآورد و شروع کرد به باز کردن دکمه های لباسم دیگه به جایی رسید که فقط لباسای زیرم توی تنم بود لباساشو درآورد و بدن داغشو چسبوند به بدن بی حسم ... ولی اون برعکس من مثل کوره آتیش بود ، لباشو آورد نزدیک گوشم _ اجازه میدی مال من باشی؟ ... نفسم بند اومده بود فقط با سر جواب دادم در جواب بهم لبخند زد ... بدنم داشت داغ میشد ، صدایی بجز صدای نفسای امیر به گوشم نمیرسید ... یهو بی اختیار جیغ بلندی زدم اشکام روی گونه هام جاری شد ، امیر تو یه لحظه دنیای دخترونمو ازم گرفت ، عذاب وجدان داشتم گریم اوج گرفت امیر با نگرانی بهم چشم دوخت ...
امیر گفت:الینا نظرت چیه بریم جنگل +من میترسم امیر -ترس نداره خانومم +اوهوم فکر بدی هم
نیست .... امیر روبه ارشام. و بقیه گفت:من و الی میخوایم بریم جنگل
پارسا یه نگاهی به ساعت ساعت۸ شبه
ارشام:مواضب اجی کوچولوم باش امیر اقا و لبخند زد
از بقیه خداحافظی کردیم و راه افتادیم.. توی جنگل سرد بود و لباسای منم نازک بودن دست امیر و گرفته بودم و باهاش این طرف اون طرف میرفتم و چیزای مختلف نشونم میداد ... کم کم هوا تاریک شد دست امیر و کشیدم + امیر هوا تاریکه منم سردمه بهتره برگردیم ... اونم بهم نگاه کرد _ الینا من اصلا حواسم نبود بنظرت زیاد دور شدیم! + امیر از من میپرسی؟؟؟ _ از کدوم طرف اومدیم + من چه بدونم ... از ترس یخ زده بودم ، بارون کم کم داشت شروع به باریدن میکرد ... خیلی دور شده بودیم گوشی هم انتن نمیداد دیوونه شدم از سرما میلرزیدم بدنم کم کم داشت بی حس میشد ... + ام...یر ، امیر با ترس برگشت نگاهم کرد _ الینا چت شد عشقم + سـ..ردمه + تحمل بیار زندگیم الان یه جایی پیدا میکنیم با یه حرکت تیشرتشو در آورد و گرفت سمتم _ فعلا اینو بپوش + نـ...میپوشم خودت چی؟ _ من سردم نیست ... تیشرتشو پوشیدم و بلندم کرد حس میکردم میخوام بمیرم نمیتونستم تکون بخورم _ یه کلبه پیدا کردم نفسم تحمل کن ... در کلبه رو باز کرد خالی بود منو گذاشت روی زمین خیس شده بودیم ... خودش نشست رو به روم ، چشمام داشت بسته میشد _ الینا نفسم چرا انقد یخی؟؟ .. داشت دیوونه میشد ...الینا یه چیزی بگو ، خانومم با صدای ضعیفی + سردمه _ این کلبه لعنتیم که هیچی نداره + امیر _ جونم عشقم + دارم...میمیرم .. خیلی نگران شد همش با دستاش موهاشو چنگ میزد باورم نمیشد داشت گریه میکرد ... بلندم کرد و خودش نشست و منو گرفت تو بغلش ، چشمام داشت بسته میشد_ الینا جون من چشماتو نبندی + نمیتو..نم دارمم منجمد میشـ..م ، با ترس توی چشام نگاه کرد _ میخوای گرمت کنم ؟ .. بی اختیار گفتم : آره ، چون هیچی واسم مهم نبود فقط نمیخواستم بمیرم ... لبای داغشو گذاشت رو لبام و وحشیانه لبامو میبوسید تیشرتشو از تنم درآورد و شروع کرد به باز کردن دکمه های لباسم دیگه به جایی رسید که فقط لباسای زیرم توی تنم بود لباساشو درآورد و بدن داغشو چسبوند به بدن بی حسم ... ولی اون برعکس من مثل کوره آتیش بود ، لباشو آورد نزدیک گوشم _ اجازه میدی مال من باشی؟ ... نفسم بند اومده بود فقط با سر جواب دادم در جواب بهم لبخند زد ... بدنم داشت داغ میشد ، صدایی بجز صدای نفسای امیر به گوشم نمیرسید ... یهو بی اختیار جیغ بلندی زدم اشکام روی گونه هام جاری شد ، امیر تو یه لحظه دنیای دخترونمو ازم گرفت ، عذاب وجدان داشتم گریم اوج گرفت امیر با نگرانی بهم چشم دوخت ...
۳.۶k
۲۱ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.