وقتی دوست برادرته و...

### 💔 پارت شانزدهم

باران تمام شب بارید، انگار آسمان هم برای یونگی گریه می‌کرد.
ات روی تخت جیمین دراز کشیده بود، سرش روی سینه‌ی برهنه‌ی او، اما خوابش نمی‌برد.
دست جیمین آروم روی کمرش می‌کشید، ولی هر بار انگشتاش به خط ستون فقراتش می‌رسید، ات بدنش سفت می‌شد؛ نه از لذت، از عذاب وجدان.

جیمین صدا‌شو پایین آورد:
«هنوز بهش فکر می‌کنی؟»

ات چیزی نگفت. فقط سرشو بیشتر تو سینه‌ی جیمین فرو کرد، انگار می‌خواست صدای قلبش صدای یونگی رو پاک کنه.

جیمین نفس عمیقی کشید و سقف رو نگاه کرد.
«من از وقتی چهارده‌سالم بود عاشقت بودم، ات. همون موقع که یونگی آوردت خونه‌مون و گفت «این خواهر کوچیکمه، کسی اذیتش کنه می‌کشمش». من اون روز به جای اینکه بهت به چشم خواهر نگاه کنم، دلم لرزید.»
مکث کرد. صداش لرزید.
«ولی هیچ‌وقت بهش نگفتم. چون می‌دونستم اگه بفهمه، دوستی‌مون تموم می‌شه.»

ات بالاخره حرف زد، صداش شکسته:
«یونگی همیشه می‌گفت تو بهترین دوستشی. اگه بدونه ما… اگه بفهمه منم بهت حس داشتم… فکر می‌کنه بهش خیانت کردیم.»

جیمین دستشو تو موهای خیس ات برد و آروم کشید تا سرش عقب بره و مجبور بشه تو چشاش نگاه کنه.
چشمای جیمین قرمز بود، اما پر از تصمیم.
«من دیگه نمی‌تونم وانمود کنم فقط دوستتم. نمی‌تونم ببینم یکی دیگه لمست کنه، بوسه‌ت کنه، اسمتو صدا کنه. حتی اگه اون یکی، یونگی باشه.»

ات اشکاش ریخت.
«ولی اون برادرمه… خونمون یکیه…»

جیمین با شستش اشکاشو پاک کرد، بعد خم شد و خیلی آروم لباشو گذاشت رو لباش.
بوسه‌ش تلخ بود، پر از گناه، پر از عشق.
وقتی جدا شد، پیشونیشو به پیشونی ات چسبوند:
«خون مهم نیست وقتی قلب می‌خواد. من دیگه نمی‌تونم جلوی قلبمو بگیرم، ات. یا تو رو دارم، یا هیچ‌وقت هیچ‌کسو ندارم.»

ات دستشو گذاشت رو گونه‌ش، انگار می‌خواست مطمئن بشه واقعی‌ست.
«منم نمی‌تونم بدون تو باشم، جیمین. حتی اگه یعنی یونگی دیگه هیچ‌وقت به صورتم نگاه نکنه.»

سکوت شد. فقط صدای بارون و نفسای داغشون.
جیمین پتو رو کنار زد، بدن لختش زیر نور کم‌رنگ لامپ برق می‌زد.
ات رو به خودش کشید، پوست به پوست، قلب به قلب.
این بار نه عجله‌ای بود، نه خشم. فقط یه عشق آروم و دردناک که می‌خواست خودشو ثابت کنه.

جیمین آروم واردش شد، چشم تو چشم، انگار می‌خواست با هر حرکت بگه «من اینجام، همیشه اینجام».
ات ناله‌هاشو تو دهنش خفه می‌کرد، اشکاش روی گونه‌ی جیمین می‌ریخت.
هر بار که جیمین عمیق‌تر می‌رفت، ات اسم یونگی رو تو ذهنش تکرار می‌کرد و بعد با گریه اسم جیمین رو فریاد می‌زد.

وقتی تموم شد، جیمین بغلش کرد، محکم، مثل کسی که می‌ترسه طرفش غیبش بزنه.
تو گوشش زمزمه کرد:
«من برات با همه می‌جنگم. حتی با یونگی. فقط تو بگو بمون.»

ات فقط سرشو تکون داد و محکم‌تر بغلش کرد.

ساعت پنج صبح، تلفن جیمین زنگ خورد.
شماره‌ی یونگی بود.
جیمین یه لحظه خشکش زد، بعد جواب داد.

صدای یونگی خش‌دار و شکسته از اون طرف خط اومد:
«جیمین… ات پیشته؟»

جیمین به ات نگاه کرد. ات با چشم‌های پر اشک سرشو تکون داد که بگه نگو.
جیمین نفسشو حبس کرد:
«نه… چرا؟»

یونگی چند ثانیه ساکت بود. بعد گفت:
«دروغ نگو. بوی عطرش هنوز رو لباسم مونده. دیشب… وقتی رفتم، عطرش رو تو راهرو حس کردم.»
مکث.
«بگو بهش… فقط مراقب خودش باشه.»

و خط قطع شد.

ات گریه‌ش گرفت، این بار بلند و بی‌صدا.
جیمین گوشی رو پرت کرد کنار، ات رو تو بغلش کشید و محکم فشار داد.
«دیگه تموم شد. از حالا فقط من و تو.»

ولی هر دو می‌دونستن…
هیچ‌چیز تموم نشده.
سایه‌ی یونگی هنوز بالای سرشون بود.
و خون، همیشه پررنگ‌تر از عشق می‌مونه.

💧 ادامه دارد...

ادامه اش بدم تا پارت بیست و پنج یا نه؟ بهم بگید لطفا
دیدگاه ها (۰)

دقیقا منم🤣

### فصل اول | پارت هشتم رمان فرزند آتش باران مثل تیرهای نق...

برید تو لینک ناشناس در خواستی بدید براتون رمان مینویسم

وقتی دوست برادرته و...

#رُز_زخمی_منPart. 61صبح زود بود. آفتاب هنوز کامل بالا نیامده...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط