فصل اول پارت هشتم

### فصل اول | پارت هشتم
رمان فرزند آتش

باران مثل تیرهای نقره‌ای به شیشه‌های عمارت می‌کوبید. ساعت از سه صبح گذشته بود، ولی هیچ‌کس خوابش نمی‌برد.

ات توی اتاق سرور، پشت سه تا مانیتور نشسته بود و انگشتاش با سرعت روی کیبورد می‌رفت. چشمای قرمز و خسته‌اش به خطوط کد خیره بود. کم‌خونی دوباره داشت اذیتش می‌کرد؛ سرش گیج می‌رفت، ولی دندوناشو روی هم فشار داد و ادامه داد.
نمی‌تونست ضعیف به نظر بیاد. نه جلوی اونا. نه جلوی جئون جونگ‌کوک.

درِ اتاق بدون صدا باز شد.
جونگ‌کوک وارد شد، فقط یه شلوار مشکی تنش بود و موهاش خیس بارون. انگار تازه از حیاط برگشته بود. بوی بارون و سیگار بهش می‌خورد.

بدون اینکه چیزی بگه، یه لیوان آب پرتقال جلوی ات گذاشت و گفت:
– بخور. رنگت مثل مرده‌هاست.

ات خواست چیزی بگه، اما جونگ‌کوک با یه نگاه ساکتش کرد.
لیوان رو گرفت و یه جرعه خورد. طعم شیرینش یه کم حالش رو بهتر کرد.

جونگ‌کوک پشت سرش ایستاد، دستاشو روی لبه‌ی صندلی گذاشت و به صفحه نگاه کرد.
– پیدا کردی؟

ات نفس عمیقی کشید.
– آره… حساب سومی یه حساب مرده‌ست. سه سال پیش بسته شده. ولی پول‌ها داره از یه سرور تو هنگ‌کنگ می‌چرخه و آخرش می‌رسه به…

مکث کرد. قلبش تندتر زد.
– …به حساب شخصی یه نفر توی همین عمارت.

جونگ‌کوک هیچ تکونی نخورد. فقط صدای نفسش سنگین‌تر شد.
– اسم؟

ات صفحه رو چرخوند. یه اسم روی مانیتور برق زد.

کیم جی‌هو.

جونگ‌کوک یه لحظه چشماشو بست. بعد آروم خندید؛ خنده‌ای سرد و تلخ.
– پس بالاخره خودشو نشون داد.

ات برگشت و بهش نگاه کرد.
– چی کار می‌خوای بکنی؟

جونگ‌کوک بهش خیره شد. چشمای سیاه و عمیقش انگار آتیش داشت.
– کاری که باید سه سال پیش می‌کردم.

بعد یهو دستشو گرفت و بلندش کرد. ات تعادلشو از دست داد و افتاد تو بغلش.
جونگ‌کوک محکم بغلش کرد، انگار می‌خواست مطمئن بشه واقعاً اینجاست.
تو گوشش زمزمه کرد:
– تو دیگه از امشب تنها نمی‌مونی توی این کارا. فهمیدی؟
هر اتفاقی بیفته، پشتت منم.

ات سرشو تو سینه‌ش فرو کرد. ضربان قلب جونگ‌کوک تند بود، ولی مطمئن.
– من… می‌ترسم.

جونگ‌کوک دستشو تو موهاش برد و محکم کشید تا سرش عقب بره و مجبور بشه تو چشاش نگاه کنه.
– تو وکیل منی. بهترین هکری که تا حالا دیدم. دختری که با یه ضربه تکواندو سه تا نگهبان رو خوابوند.
تو از هیچی نمی‌ترسی، کیم ات.
حتی از خود منم نه.

ات لبخند تلخی زد.
– از خودت نه… از دست دادنت می‌ترسم.

جونگ‌کوک یه لحظه خشکش زد. بعد خم شد و لباشو محکم گذاشت رو لبای ات. بوسه‌ش خشن بود، پر از خشم، ترس، و چیزی که هنوز اسمشو نمی‌ذاشت.
وقتی جدا شد، پیشونی‌شو به پیشونی ات چسبوند و گفت:
– من فرزند آتیشم. آتیش که نمی‌میره، ات.
می‌سوزونه، ولی نمی‌میره.
و تو… تو تنها کسی هستی که می‌تونی آتیش منو خاموش کنی… یا شعله‌ورتر کنی.

ات دستشو گذاشت رو گونه‌ش.
– پس بذار شعله‌ورترت کنم.

سکوت شد. فقط صدای بارون و نفسای داغشون.

جونگ‌کوک یهو بغلش کرد و بلندش کرد. ات جیغ کوتاهی کشید و دستاشو دور گردنش حلقه کرد.
– کجا؟!

– جایی که دیگه هیچ‌کس جرات نکنه بهت نزدیک بشه.
اتاق من.

ات خندید، خنده‌ای لرزون ولی واقعی.
– آقای جئون… فکر کردی من مخالفت می‌کنم؟

جونگ‌کوک در حالی که راه می‌افتاد سمت راهرو، تو گوشش غرید:
– اگه مخالفت کنی، خودم می‌برمت.
با زور.

ات صورتشو تو گردنش مخفی کرد و آروم گفت:
– قول بده… قول بده دیوونه‌م نکنی.

جونگ‌کوک درِ اتاقشو با پاش باز کرد، ات رو روی تخت انداخت و خودش بالای سرش ایستاد.
چشمای قرمز و وحشی‌ش زیر نور کم‌رنگ لامپ برق می‌زد.

– خیلی دیر شده برای این حرفا، وکیل کوچولو.
من از همون لحظه‌ای که پاتو گذاشتی تو این عمارت، دیوونه‌ت بودم.

بعد خم شد، لباشو گذاشت رو لبای ات…
و بارون بیرون هنوز می‌بارید.
ولی تو اتاق، فقط آتیش بود که زبانه می‌کشید.

ادامه دارد... 🔥
دیدگاه ها (۰)

وقتی دوست برادرته و...

دقیقا منم🤣

برید تو لینک ناشناس در خواستی بدید براتون رمان مینویسم

♥♥#jhope

دوست پسر دمدمی مزاج

ارمان عشق و نفرت پارت 5صبح شد آت خیلی درد داشت کوک رفت غذا پ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط