فیک:"بزار نجاتت بدم"۳۶
جونگ کوک اینو گفت و از بیمارستان زد بیرون
براش مهم نبودکه جک کی بود مادرش چرا باهاش رفته بود
اما این عادلانه نبود
اگه اون نمیرفت شاید زندگی بهتری داشتن
شاید جونگ کوک دیگه یه قاتل جانی که مجبوره جنازه هارو اینور اونور قایم کنه نبود
شاید میتونست ا.ت رو بیاره خونهی خودشون تااونم دستش به خون آلوده نشه
شاید دیگه وقتی حرف از پدر و مادر میشد این دو کلمه براش ناشناخته نبودن
شاید پدرش هنوز زنده بود!...
.
.
.
ا.ت:یونگی الان نیم ساعت از وقتمو تلف کردی که عین بز بهم زل بزنی؟
یونگی نفسی کشید و صندلیشو آورد جلو تر:
اوکی...ببین کیم ا.ت...
ا.ت:بنال
یونگی:اصلا برام مهم نیست که ازم متنفری و میخوای سر به تنم نباشه !
ا.ت یه قلپ از آب پرتقالش خورد و گفت:
اگه همچین چیزی میخواستم الان زنده نبودی
یونگی:ولی دیگه نمیتونم نگرش دارم...
ا.ت: وخی برو خووووو دست به آب همین بقله بخدا
یونگی: من ازت خوشم میاد !
کل آب پرتغالی که ا.ت خورده بود به یکباره و با فشار از دهنش پرید و رو صورت یونگی ریخت:
واتتتت؟
یونگی صورتشو جمع کرد و به زور یکی از چشاشو باز کرد:
نمیدونم انقدر ذوق میکنی...وگرنه زودتر بهت میگفتم
ا.ت: ذوق چیه مردتیکه چرا چرت و پرت میگی!
یونگی:چرت و پرت نمیگم...واقعا ازت خوشم میاد
ا.ت:چند وقته؟
یونگی:مچیم...
ا.ت:اووو...به عشق یه طرفت ادامه بده!
ا.ت اینو گفت و بی هیچ حرفی از کافه خارج شد
یونگی در حالی که صورت جمع شدشو با دستمال پا میکرد داد زد:
کجا...هوی کیم ا.ت...تف به این زندگی....
.
.
.
계속
براش مهم نبودکه جک کی بود مادرش چرا باهاش رفته بود
اما این عادلانه نبود
اگه اون نمیرفت شاید زندگی بهتری داشتن
شاید جونگ کوک دیگه یه قاتل جانی که مجبوره جنازه هارو اینور اونور قایم کنه نبود
شاید میتونست ا.ت رو بیاره خونهی خودشون تااونم دستش به خون آلوده نشه
شاید دیگه وقتی حرف از پدر و مادر میشد این دو کلمه براش ناشناخته نبودن
شاید پدرش هنوز زنده بود!...
.
.
.
ا.ت:یونگی الان نیم ساعت از وقتمو تلف کردی که عین بز بهم زل بزنی؟
یونگی نفسی کشید و صندلیشو آورد جلو تر:
اوکی...ببین کیم ا.ت...
ا.ت:بنال
یونگی:اصلا برام مهم نیست که ازم متنفری و میخوای سر به تنم نباشه !
ا.ت یه قلپ از آب پرتقالش خورد و گفت:
اگه همچین چیزی میخواستم الان زنده نبودی
یونگی:ولی دیگه نمیتونم نگرش دارم...
ا.ت: وخی برو خووووو دست به آب همین بقله بخدا
یونگی: من ازت خوشم میاد !
کل آب پرتغالی که ا.ت خورده بود به یکباره و با فشار از دهنش پرید و رو صورت یونگی ریخت:
واتتتت؟
یونگی صورتشو جمع کرد و به زور یکی از چشاشو باز کرد:
نمیدونم انقدر ذوق میکنی...وگرنه زودتر بهت میگفتم
ا.ت: ذوق چیه مردتیکه چرا چرت و پرت میگی!
یونگی:چرت و پرت نمیگم...واقعا ازت خوشم میاد
ا.ت:چند وقته؟
یونگی:مچیم...
ا.ت:اووو...به عشق یه طرفت ادامه بده!
ا.ت اینو گفت و بی هیچ حرفی از کافه خارج شد
یونگی در حالی که صورت جمع شدشو با دستمال پا میکرد داد زد:
کجا...هوی کیم ا.ت...تف به این زندگی....
.
.
.
계속
۷۲.۲k
۲۳ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.