𝑫𝒊𝒍𝒆𝒎𝒎𝒂 𝒍𝒐𝒗𝒆 "Pt¹⁸"
𝑫𝒊𝒍𝒆𝒎𝒎𝒂 𝒍𝒐𝒗𝒆 "Pt¹⁸"
یک لحظه نگران شدم و یاد اون آقایون جلوی رستوران افتادم...
آرا: _او...اون مردا... جلوی رستوران؟! کی بودن؟!
کوک:+ برات توضیح میدم... چون باید یک سری چیزها رو بدونی.
بهش چشم دوختم و چاپستیک هارو کنار ظرف رها کردم... این لحن جدیش بود که من رو اینطور ترسونده بودم.
کوک: +من مثل فیلما و رمانا خوشم نمیاد برای نگه داشتن کسی بهش دروغ بگم!
کوک:+ دوست ندارم به جای من عاشق نقاب من بشه... من بزرگ ترین مافیای کره... روبه روی تو نشستم... تو میتونی تصمیم بگیری با من باشی و یا نباشی!
یخ کردم، چشمام اشکی شد انگار برق سه فاز به ت..نم وصل کرده بودن...
چنان از میز پاشدم که برخورد بد..نم به میز باعث افتادن ظرف شکستنش شد!
ترکیب صدای پایه های صندلی و شکستن بشقاب صدای بد و بلندی رو تولید کرده بود.
حس میکردم از شدت بهت و ترس الان سکته میکنم!
فقط تونستم گوشیم رو چنگ بزنم و عقب عقب برم... ولی اون همون نگاه رو داشت.
جلوم رو نگرفت... منو نترسوند فقط با همون چشمایی که خواب رو ازم گرفته بود نگاهم کرد و من فقط...
تونستم برگردم عقب و درحالی که به سمت خروجی میدوم بلند هق بزنم.
دستم رو روی قلبم فشردم و از رستوران با سرعت بیرون دویدم...
وای من هیچ جا رو بلد نیستم! الان کجا برم؟!
به یک جهت شروع کردم دوییدن و بعد از چند ثانیه صدای کسایی که داشتن دنبالم میکردن من رو تا پای سکته میبرد...
و آخرین لحظه پاهام به شدت پیج خورد و من پخش زمین شدم!
یک لحظه نگران شدم و یاد اون آقایون جلوی رستوران افتادم...
آرا: _او...اون مردا... جلوی رستوران؟! کی بودن؟!
کوک:+ برات توضیح میدم... چون باید یک سری چیزها رو بدونی.
بهش چشم دوختم و چاپستیک هارو کنار ظرف رها کردم... این لحن جدیش بود که من رو اینطور ترسونده بودم.
کوک: +من مثل فیلما و رمانا خوشم نمیاد برای نگه داشتن کسی بهش دروغ بگم!
کوک:+ دوست ندارم به جای من عاشق نقاب من بشه... من بزرگ ترین مافیای کره... روبه روی تو نشستم... تو میتونی تصمیم بگیری با من باشی و یا نباشی!
یخ کردم، چشمام اشکی شد انگار برق سه فاز به ت..نم وصل کرده بودن...
چنان از میز پاشدم که برخورد بد..نم به میز باعث افتادن ظرف شکستنش شد!
ترکیب صدای پایه های صندلی و شکستن بشقاب صدای بد و بلندی رو تولید کرده بود.
حس میکردم از شدت بهت و ترس الان سکته میکنم!
فقط تونستم گوشیم رو چنگ بزنم و عقب عقب برم... ولی اون همون نگاه رو داشت.
جلوم رو نگرفت... منو نترسوند فقط با همون چشمایی که خواب رو ازم گرفته بود نگاهم کرد و من فقط...
تونستم برگردم عقب و درحالی که به سمت خروجی میدوم بلند هق بزنم.
دستم رو روی قلبم فشردم و از رستوران با سرعت بیرون دویدم...
وای من هیچ جا رو بلد نیستم! الان کجا برم؟!
به یک جهت شروع کردم دوییدن و بعد از چند ثانیه صدای کسایی که داشتن دنبالم میکردن من رو تا پای سکته میبرد...
و آخرین لحظه پاهام به شدت پیج خورد و من پخش زمین شدم!
۲.۴k
۳۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.