𝑫𝒊𝒍𝒆𝒎𝒎𝒂 𝒍𝒐𝒗𝒆 "Pt¹⁹"
𝑫𝒊𝒍𝒆𝒎𝒎𝒂 𝒍𝒐𝒗𝒆 "Pt¹⁹"
وقتی یکی از اون مرد ها به من رسید مثل وحشیا از جام پاشدم و شروع کردم جیغ زدن و پا برهنه دوییدن.
هرچی دنبالم کردن و خواستن چیزی بگن انگار به من حمله عصبی دست داده بود!
بعد از یک ربع دیگه دنبالم نکردن و من با نفس نفس یک گوشه نشستم!
گوشیم هنوز تو دستم چنگ بود و اشکام ریز ریز میریخت... ترسیده بودم و این اصلا دست خودم نبود، نمیدونم شاید رفتارم اشتباه بوده اما نمیتونم جلوی هق هق هامو بگیرم.
تازه متوجه شدم که کت پشمی و کیف و کفشم همراهم نیست و من فقط دوییدم!
با دیدن ماشین های زرد از جام پاشدم و خواستم ماشین بگیرم که یادم افتاد پولی هم همراهم نیست!
اما چاره چیه... وقتی رسیدم خونه پول رو از یکی میگیرم. رفتم سمت ماشین و مردم همه با چشمای گرد نگاهم میکردن...
ماشین ها برای سوار کردن من توقف نمیکردن و این به حال بدم شدت میداد!
بعد از حدود نیم ساعت با گریه اونجا موندن یک ماشین که راننده اش آقای مسنی بود برام نگه داشت و من سوار شدم.
راننده: دخترم میخوای زنگ بزنم به پلیس؟! اتفاقی برات افتاده؟!
آرا: _ن..نه نه نه... خیلی ممنون فقط میخوام سریع برم به آدرسِ "....."
نگران نگاهم کرد و چیزی نگفت... حالم بد بود. هم از این اتفاق و هم از ریاکشن خودم غمگین بودم...
یه جوری رفتار کردم که انگار اون ممکنه منو بکشه، ولی واقعا ممکنه منو بکشه!
نمیخوام وقتی میرم خونه همه منو اینجوری ببینن و سوال پیچم کنن...
شماره هیون رو گرفتم و سعی کردم صدام نلرزه.
هیون: +بگو...
باهم دعوا کرده بودیم اما مهم نبود اون داداشم بود.
وقتی یکی از اون مرد ها به من رسید مثل وحشیا از جام پاشدم و شروع کردم جیغ زدن و پا برهنه دوییدن.
هرچی دنبالم کردن و خواستن چیزی بگن انگار به من حمله عصبی دست داده بود!
بعد از یک ربع دیگه دنبالم نکردن و من با نفس نفس یک گوشه نشستم!
گوشیم هنوز تو دستم چنگ بود و اشکام ریز ریز میریخت... ترسیده بودم و این اصلا دست خودم نبود، نمیدونم شاید رفتارم اشتباه بوده اما نمیتونم جلوی هق هق هامو بگیرم.
تازه متوجه شدم که کت پشمی و کیف و کفشم همراهم نیست و من فقط دوییدم!
با دیدن ماشین های زرد از جام پاشدم و خواستم ماشین بگیرم که یادم افتاد پولی هم همراهم نیست!
اما چاره چیه... وقتی رسیدم خونه پول رو از یکی میگیرم. رفتم سمت ماشین و مردم همه با چشمای گرد نگاهم میکردن...
ماشین ها برای سوار کردن من توقف نمیکردن و این به حال بدم شدت میداد!
بعد از حدود نیم ساعت با گریه اونجا موندن یک ماشین که راننده اش آقای مسنی بود برام نگه داشت و من سوار شدم.
راننده: دخترم میخوای زنگ بزنم به پلیس؟! اتفاقی برات افتاده؟!
آرا: _ن..نه نه نه... خیلی ممنون فقط میخوام سریع برم به آدرسِ "....."
نگران نگاهم کرد و چیزی نگفت... حالم بد بود. هم از این اتفاق و هم از ریاکشن خودم غمگین بودم...
یه جوری رفتار کردم که انگار اون ممکنه منو بکشه، ولی واقعا ممکنه منو بکشه!
نمیخوام وقتی میرم خونه همه منو اینجوری ببینن و سوال پیچم کنن...
شماره هیون رو گرفتم و سعی کردم صدام نلرزه.
هیون: +بگو...
باهم دعوا کرده بودیم اما مهم نبود اون داداشم بود.
۲.۴k
۳۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.