پسر آدمیزاد
پسرِ آدمیزاد
پارت.۴
ویو کوک
وقتی غذا رو خورد...صورتش مچاله شد وگفت..
ا.ت. غذای شما انسان ها خیلی بدمزست..
کوک. خیلی هم خوشمزست...
سریع بشقاب رو ازش گرفتم..و شروع کردم به خوردن غذا...خیلی خوب بود که...!
وقتی کامل خوردمش..بشقاب رو گرفت و میخواست بره که گفتم..
کوک. خواهش میکنم ولم کن...
ا.ت. نه...من به خونت نیاز دارم..تازه فردا شب مهمونی دعوتیم..و جنابعالی..دوست پسر بنده هستی...
کوک. جانننن؟
ا.ت. یه حرف رو دوبار تکرار نمیکنم..
کوک. آقااا بزار من برم..منم کار و زندگی دارم..
ا.ت. ساکت باش....
و رفت بیرون...
منم دنبالش رفتم..رفتیم طبقه پایین...اون پسری که من رو آورد به اینجا هم پایین بود...
جونگ هی. به به سلام مستر..
کوک. تو چرا من رو اینجا آوردی هااا؟
جونگ هی. آدم با بزرگترش اینطوری حرف میزنه(با حالت تاسف)
کوک. مگه چند سالته؟
جونگ هی. تو چند سالته...؟
کوک.(بچه ها یادم رفت)
جونگ هی. هه پسر به بیست سال نرسیدی..
کوک. چند سالتههه...
جونگهی.۱۲۷ یا ۱۲۸
کوک. اوههه
خدای من بهش نمیخورد...
کوک. بهت میخوره فوقش بیست سالت باشه..خیلی خوب موندی..
از حرفم تک خنده ای سر داد...
جونگ هی.اوو..آقا پسر ما هم زبون دارع..
همه خدمتکار ها وقتی خندید..تعجب کردن..
جونگهی. خب نبات خانم من آقا خرگوشه رو میبرم تا آمادش کنم...
ا.ت. باشه.. مواظب باش..
جونگ هی. چشم
ویو جونگ هی...
جونگ هی. بیا دنبالم..
همراهم اومد شهر...تو راه حرفی رد و بدل نشد...بردمش آرایشگاه و موهاش رو مدل داد..بعد بردمش که براش تتو بزنه...
کوک. من نمیخوام تتو بزنم..
جونگ هی. نمیشه...
کوک. آخه درد داره...
جونگ هی. نگران نباش..
داشتم فکر میکردم کجا تتو بزنه..ا.ت که یه مار رو کمرش و یه درخت رو گردنش و چند تا شکل رو روناش و یه ستاره هم رو شکمش داره...خودم هم...رو دست راستم تتو دارم..یدونه هم چپ...پشت گوشم هم دارم..رو گردنم هم دارم...این پسر کجا بزنه..؟ اها یکجا بزنه بهتره...همش رو دست راستش...
جونگ هی.دست راستش کاملا تتو بشه..
تتو آرتیست. چشم..
جونگ هی. خوبه..
کوک. ولی دردم میگیره..
صندلی رو خوابوندم..بعد هم کوک رو دراز کردم...و دستم رو رو چشم هاش گذاشتم و گفتم..
جونگ هی. نگران نباش..
و بیهوشش کردم...
یه چند ساعتی منتظر بودم تا تتو زدنش تموم بشه..
تتو آرتیست. قربان تموم شد..
جونگ هی. خوبه
نگاهی به دستش کردم..قرمز شده بود..ولی دارک بود..این خوب بود..فکری به ذهنم رسید...
ادامه دارد.....
پارت.۴
ویو کوک
وقتی غذا رو خورد...صورتش مچاله شد وگفت..
ا.ت. غذای شما انسان ها خیلی بدمزست..
کوک. خیلی هم خوشمزست...
سریع بشقاب رو ازش گرفتم..و شروع کردم به خوردن غذا...خیلی خوب بود که...!
وقتی کامل خوردمش..بشقاب رو گرفت و میخواست بره که گفتم..
کوک. خواهش میکنم ولم کن...
ا.ت. نه...من به خونت نیاز دارم..تازه فردا شب مهمونی دعوتیم..و جنابعالی..دوست پسر بنده هستی...
کوک. جانننن؟
ا.ت. یه حرف رو دوبار تکرار نمیکنم..
کوک. آقااا بزار من برم..منم کار و زندگی دارم..
ا.ت. ساکت باش....
و رفت بیرون...
منم دنبالش رفتم..رفتیم طبقه پایین...اون پسری که من رو آورد به اینجا هم پایین بود...
جونگ هی. به به سلام مستر..
کوک. تو چرا من رو اینجا آوردی هااا؟
جونگ هی. آدم با بزرگترش اینطوری حرف میزنه(با حالت تاسف)
کوک. مگه چند سالته؟
جونگ هی. تو چند سالته...؟
کوک.(بچه ها یادم رفت)
جونگ هی. هه پسر به بیست سال نرسیدی..
کوک. چند سالتههه...
جونگهی.۱۲۷ یا ۱۲۸
کوک. اوههه
خدای من بهش نمیخورد...
کوک. بهت میخوره فوقش بیست سالت باشه..خیلی خوب موندی..
از حرفم تک خنده ای سر داد...
جونگ هی.اوو..آقا پسر ما هم زبون دارع..
همه خدمتکار ها وقتی خندید..تعجب کردن..
جونگهی. خب نبات خانم من آقا خرگوشه رو میبرم تا آمادش کنم...
ا.ت. باشه.. مواظب باش..
جونگ هی. چشم
ویو جونگ هی...
جونگ هی. بیا دنبالم..
همراهم اومد شهر...تو راه حرفی رد و بدل نشد...بردمش آرایشگاه و موهاش رو مدل داد..بعد بردمش که براش تتو بزنه...
کوک. من نمیخوام تتو بزنم..
جونگ هی. نمیشه...
کوک. آخه درد داره...
جونگ هی. نگران نباش..
داشتم فکر میکردم کجا تتو بزنه..ا.ت که یه مار رو کمرش و یه درخت رو گردنش و چند تا شکل رو روناش و یه ستاره هم رو شکمش داره...خودم هم...رو دست راستم تتو دارم..یدونه هم چپ...پشت گوشم هم دارم..رو گردنم هم دارم...این پسر کجا بزنه..؟ اها یکجا بزنه بهتره...همش رو دست راستش...
جونگ هی.دست راستش کاملا تتو بشه..
تتو آرتیست. چشم..
جونگ هی. خوبه..
کوک. ولی دردم میگیره..
صندلی رو خوابوندم..بعد هم کوک رو دراز کردم...و دستم رو رو چشم هاش گذاشتم و گفتم..
جونگ هی. نگران نباش..
و بیهوشش کردم...
یه چند ساعتی منتظر بودم تا تتو زدنش تموم بشه..
تتو آرتیست. قربان تموم شد..
جونگ هی. خوبه
نگاهی به دستش کردم..قرمز شده بود..ولی دارک بود..این خوب بود..فکری به ذهنم رسید...
ادامه دارد.....
- ۶.۰k
- ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط